ايران‌شناسي، آريايي‌گرايي و تاريخنگاري

قسمت اوّل

متن حاضر مصاحبه‌اي است با آقاي محمدرضا ارشاد، روزنامه‌نگار و کارشناس ارشد فرهنگ و زبان‌هاي ايران باستان، که در شماره‌هاي 17-21 فروردين 1379 روزنامه انتخاب منتشر شد.

متن کامل به صورت PDF

ايران‌شناسي و ميراث استعماري

ارشاد: اولين سئوال من اين است: ايران‌شناسي حاصل چه نوع برخورد غرب با ايران است؟ بهرحال، به لحاظ پيشينه تاريخي برخوردهاي زيادي بين ايران و غرب بوده در دوره‌هاي پيش از اسلام، روابط ايران و روم و حتي قبل از آن روابط ايران و يونان. در آن زمان ايران يک امپراتوري بزرگ بوده و در موضع قدرت قرار داشته، اما به‌نظر مي‌رسد در دوره جديد ايران در موضع پائين‌تري قرار مي‌گيرد و غرب از لحاظ فرهنگي حالت تسلط و قاهريت بر همه جهان دارد و مي‌خواهد همه جهان را تحت تسلط خودش در بياورد و اين شناختن از يک انگيزه تسلط‌خواهي نشئت مي‌گيرد. در اين مقطع تاريخي، ما چه تعريفي از ايران‌شناسي مي‌توانيم به‌دست بدهيم؟

شهبازي: ايران‌شناسي به‌عنوان يک مکتب دانشگاهي و علمي که امروزه مي‌شناسيم، ميراث دوران جديد استعماري برخورد غرب با شرق است. اين دوراني است که از اواخر قرن پانزدهم و اوايل قرن شانزدهم و با تهاجم پرتغالي‌ها به شرق آغاز مي‌شود و ادامه جنگ‌هاي صليبي گذشته است. يعني همان فرقه‌هاي شهسواران صليبي که در جنگ‌هاي صليبي در شرق مديترانه و فلسطين امروز فعال بودند، پس از شکست، فعاليت خود را به شکل جديدي ادامه دادند. يک فرقه مهم صليبي، يعني شهسواران توتوني، جنگ صليبي را عليه قبايل اسلاو در شمال و شمال شرقي اروپا ادامه داد که سرانجام منجر به تأسيس دولت پروس شد و همين ميراث در قرن نوزدهم دولت جديد آلمان را تشکيل داد. فرقه مهم ديگر، يعني شهسواران معبد، در اسپانيا و پرتغال به جنگ عليه مسلمانان شبه‌جزيره ايبري مشغول شد و سپس با نام جديد "شهسواران مسيح" به استاد اعظمي شاهزاده هنري (پسر ژان اوّل آويش پادشاه پرتغال) تهاجم دريايي به شرق را آغاز کرد.

ارشاد: يعني انگيزه‌هاي آنها، انگيزه‌هاي مادي و ديني توأم بود؟

شهبازي: در واقع، از دين و شعار "جهاد" عليه مسلمانان به‌عنوان پرچمي براي غارتگري استفاده مي‌شد. مي‌خواستند اسلام را، که به حضور آن در شبه‌جزيره ايبري پايان داده بودند، در بقيه نقاط جهان نيز از بين ببرند. هنري، که به "هنري دريانورد" معروف است در حالي‌که اصلا دريانورد نبود، پولي را که از طريق اعضاي ثروتمند فرقه به ‏دست مي‏ آورد صرف نقشه ‏کشي و تدارک حمله به آفريقا مي ‏کرد و هدفش مسيحي ‏کردن "کفار"، يعني مسلمانان، عنوان مي ‏شد. تمامي کشتي ‏هاي هنري پرچم "صليب سرخ" منقوش بر پارچه سفيد را بر خود داشتند و اين همان پرچم "شهسواران معبد" در دوران جنگ‏هاي صليبي است. "شهسواران توتوني" نيز در ميان قبايل اسلاو ظاهراً به "جهاد" مشغول بودند ولي هدف واقعي‌شان غارت بود.

مي‌دانيم که پرتغالي‌ها و شرکاي آن‌ها در اوايل قرن شانزدهم اولين تهاجم به خليج فارس را آغاز کردند و اين تهاجم مقارن با جنگ چالدران، در زمان شاه اسماعيل اوّل، منجر به تسلط آن‌ها بر منطقه هرمز شد و بيش از يک قرن دوام آورد يعني تا اوايل قرن هفدهم. حوزه سلطه پرتغالي‌ها فقط جزيره‌اي در نزديکي بندرعباس کنوني نبود. جزيره هرمز مرکز حکومت پرتغالي‌ها در کل منطقه شمال و جنوب خليج فارس بود. در منطقه هرمز دولت محلي وجود داشت که بر بخش وسيعي از جنوب ايران حکومت مي‌کرد که ملوک هرمز نام دارد. اينها قبل از صفويه شيعه بودند. اين ملوک هرمز از سال 1514 دست‌نشانده و تابع حکومت پرتغال شدند. يعني پرتغالي‌ها بيش از يک قرن بر منطقه‌اي حکومت کردند که بخش مهمي از استان هرمزگان فعلي و حتي لارستان را دربرمي‌گرفت و به داراب و کرمان و بلوچستان محدود بود. پيش از اشغال هرمز بوسيله پرتغالي‌ها، خراج اين منطقه ضميمه کرمان بود و ساليانه 60 هزار دينار از منطقه هرمز روانه خزانه دولت مرکزي ايران مي‌شد که بعداً به دربار پرتغال پرداخت مي‌شد.

ارشاد: زماني که پرتغالي‌ها در ايران بودند، آيا اسنادي هست که نشان دهد آن‌ها در وضع اقليمي و تاريخي و مردم‌شناختي آن مناطق مطالعاتي کرده‌اند؟

شهبازي: وضع منطقه فوق در اين دوران بسيار کم مورد مطالعه قرار گرفته. آقايان دکتر اقتداري و دکتر قائم‌مقامي در اين زمينه کارهايي کرده‌اند. ولي اسناد مفصلي در آرشيوهاي پرتغال هست که مورد تحقيق جدّي قرار نگرفته است.

[اندکي بعد از اين مصاحبه، کتاب ارزشمند دکتر محمد باقر وثوقي منتشر شد: محمد باقر وثوقي، تاريخ مهاجرت اقوام در خليج فارس: ملوک هرمز، شيراز: دانشنامه فارس، 1380، 508 صفحه]

ارشاد: پس در واقع سير نفوذ غرب در ايران يا شرق به‌طور کلي در چه زماني به شکل علمي مورد توجه قرار گرفت؟

شهبازي: اين ميراث پرتغالي‌ها بعداً به هلندي‌ها و انگليسي‌ها منتقل شد. در قرن هفدهم، استعمار هلند تداوم مستقيم ميراث استعماري پرتغال است. در اين قرن مرکز تکاپوهاي استعماري غرب به هلند منتقل مي‌شود و هلند در دنياي غرب همان جايگاهي را پيدا مي‌کند که ايالات متحده آمريکا در قرن بيستم دارد. بندر آمستردام در قرن هفدهم همان جايگاهي را دارد که بندر نيويورک امروز دارد.

به اين ترتيب، در هلند يک مکتب بسيار جدّي اسلام‌شناسي و شرق‌شناسي شکل گرفت که ادامه آن در قرن نوزدهم در کارهاي اسنوک هورخرونه (1927 - 1857) Christiaan Snouk Hurgronje ادامه پيدا کرد. تداوم اين ميراث در دائرة‌المعارف اسلام چاپ ليدن مشاهده مي‌شود که تاکنون دو ويرايش از آن چاپ شده و بخشي مهمي از آن به ايران اختصاص دارد. همين موج در قرن هيجدهم به انگلستان انتقال پيدا مي‌کند يعني تحت تأثير هلند پروتستان، از قرن هيجدهم بريتانيا (انگلستان و اسکاتلند) به کانون اصلي فعاليت‌هاي استعماري غرب تبديل شد. البته انگليس از دوره اليزابت اوّل، يعني از اواخر قرن شانزدهم، و از زمان فعاليت "کمپاني ماجراجويان تجاري" در لندن در اين فعاليت‌ها به‌طور جدّي شرکت داشت. ولي از قرن هيجدهم انگليس به قدرت اصلي و برتر در عمليات استعماري تبديل شد و لندن به‌تدريج جاي آمستردام را گرفت. اين تداوم ميراث خيلي بارز است. مثلاً، خانواده‌هايي را مي‌شناسيم که در قرن شانزدهم در پرتغال و در قرن هفدهم در هلند ساکن بودند و در قرن هيجدهم به انگلستان و اسکاتلند مهاجرت کردند و در هر کشور در فعاليت‌هاي استعماري نقش مهمي داشتند. بخشي از اعضاي همين خانواده‌ها در اواخر قرن نوزدهم يا قرن بيستم به آمريکا مهاجرت کردند. بنابراين، خط مستقيم انتقال دانش و تجربه را مي‌توان دقيقاً شناسايي کرد.

 ارشاد: ‏نقش فرانسه در اين ميان چيست؟

شهبازي:‌ فرانسه نيز، از دوران لوئي چهاردهم، در فعاليت‌هاي استعماري در شمال قاره آمريکا و هند نقش داشت و با انگليس در رقابت بود. ولي از قرن هيجدهم نقش اصلي در استعمار شرق با انگليس بود و در اين ميان شبه قاره هند مهم‌ترين هدف انگليسي‌ها بود. توجه کنيم که در قرن هيجدهم زبان فارسي زبان رسمي شبه قاره هند بود. طي چند قرن، حتي پيش از تأسيس دولت گورکانيان در دهلي، زبان فارسي همان نقشي را در فرهنگ و سياست هند داشت که در قرن نوزدهم و قرن بيستم زبان انگليسي پيدا کرد. بنابراين، آشنايي با زبان فارسي و فرهنگ ايراني از لوازم اصلي فعاليت کارگزاران استعماري در هند بود. اين امر در بسياري از نقاط ديگر نيز صادق بود و حتي در عثماني زبان فارسي مدت‌ها زبان رسمي بود و مکاتبات سلاطين نامدار عثماني، مثل سلطان محمد فاتح، عموماً به زبان فارسي بود. مي‌دانيم که عبدالرحمن جامي اشعاري به‌نام بايزيد دوّم سروده است. اخيراً ديديد هيئت دولت زنگبار که به ايران آمد به شيراز رفت و از آرامگاه سعدي و حافظ ديدن کرد. علت اين امر سوابق عميق ايراني‌ها و فرهنگ ايراني در زنگبار است. بخش مهمي از مردم اين کشور ريشه ايراني و شيرازي دارند و سال‌ها حزب حاکم تانزانيا "حزب آفريقايي- شيرازي" نام داشت. به اين دليل است که کمپاني هند شرقي کالج هيلي‌بوري را تأسيس کرد که زبان فارسي و تاريخ و فرهنگ ايران را آموزش مي‌داد. و در اواخر قرن هيجدهم در شرق هند انجمن آسيايي بنگال تأسيس شد که بنيانگذار آن، سِر ويليام جونز، از اولين ايران‌شناسان بزرگ انگليس است....

ارشاد: در همين زمان است که ويليام جونز آن سخنراني را انجام مي‌دهد در مورد رابطه زبان‌هاي سانسکريت و انگليسي و آلماني و مي‌گويد من به شگفتي برخوردم که ديدم تا چه اندازه اعداد اين زبان‌ها به هم نزديک است.

شهبازي: بله. زبان‌شناسي مقايسه‌اي و تطبيقي و گرايش به اين حوزه، که منجر به پيدايش مقوله‌اي به‌نام زبان‌هاي هند و اروپايي شد، با اين مطالعات شروع مي‌شود. بعد از ويليام جونز، اسلام‌شناسان و شرق‌شناسان و ايران‌شناسان بزرگي اين راه را ادامه دادند.

ارشاد: در واقع شما اسلام‌شناسي را در درون شرق‌شناسي جاي مي‌دهيد؟

شهبازي: اسلام‌شناسي و شرق‌شناسي و ايران‌شناسي به‌شدت بهم گره خورده‌اند. بعضي‌ها هستند که ما به‌عنوان ايران‌شناس مي‌شناسيم ولي از آن‌ها به‌عنوان اسلام‌شناس و شرق‌شناس هم ياد مي‌شود. مثلاً، قزويني و تقي‌زاده از ادوارد براون به‌عنوان "مستشرق" ياد مي‌کنند در حالي‌که تخصص براون در ايران است. بنابراين، شرق‌شناسي و اسلام‌شناسي و ايران‌شناسي سخت بهم آميخته است.

دو مکتب شرق‌شناسي: "شرق‌گراها" و "انگليسي‌گراها"

ارشاد: چرا شرق‌شناساني مانند ويليام جونز به مطالعات زبان‌شناسي روي آوردند؟

شهبازي: فقط به پژوهش‌هاي زبان‌شناسي توجه نشد. به ساير حوزه‌ها نيز توجه شد. مثلاً دانش جديد مردم‌شناسي (آنتروپولوژي) و قوم‌شناسي (اتنولوژي) در همين دوران و در همين رابطه شکل گرفت. به همين دليل است که امروزه مردم‌شناسي در هند يک دانش پيشرفته و جدّي است و مردم‌شناسان بزرگ هندي داريم که در سطح جهاني نام‌شان مطرح است. براي شناخت اقوام و قبايل بسيار متنوعي که مي‌خواستند بر آن‌ها غلبه پيدا کنند مهم‌ترين ابزار شناخت فرهنگ و زبان آن‌ها بود و همين ميراث استعماري در ميان تحصيل‌کردگان هندي دانش مردم‌شناسي را رشد فراوان داد. در اين ميان زبان فارسي و فرهنگ ايراني نقش درجه اوّل داشت زيرا، همانطور که گفتم، تا اوايل قرن نوزدهم زبان بين‌المللي شرق بود و همان نقشي را داشت که زبان فرانسه در غرب ايفا مي‌کرد. حتي امروز هم زبان فارسي در هند مقام والايي دارد. چند سال پيش سفري به هند داشتم و در انستيتوي تحقيقات تاريخي دانشگاه جواهر لعل نهرو با دکتر مظفر عالم ملاقات نمودم. دکتر عالم محقق سرشناسي است و کتاب‌هايي درباره تاريخ دوران گورکاني دارد که دانشگاه آکسفورد چاپ کرده. او واقعاً علاقه داشت با من به فارسي صحبت کند و از اين امر خوشحال بود.

اين مکتب تا قرن نوزدهم ادامه پيدا کرد. در قرن نوزدهم مسئله جايگزيني زبان فارسي با زبان انگليسي در حکومت هند بريتانيا مطرح شد و دو گرايش در ميان شرق‌شناسان کمپاني هند شرقي پديد آمد. يک گرايش به "شرق‌گرايي" (Orientalism) معروف شد و گرايش ديگر به "انگليسي‌گرايي" (Anglicism). شرق‌گراها مي‌گفتند ما به زبان و فرهنگ و قوانين و آداب و رسوم مردم هند کاري نداريم، ما مي‌خواهيم حکومت کنيم و ساير مسائل به ما مربوط نيست. اين گروه شيفتگي فراوان به زبان فارسي و فرهنگ ايراني نشان مي‌دادند. در مقابل آن‌ها انگليسي‌گراها صف‌آرايي کردند که در دستگاه استعماري انگليس بسيار متنفذ بودند و معروف‌ترين آن‌ها جيمز ميل (پدر جان استوارت ميل) و توماس ماکائولي و چارلز ترويليان (شوهر خواهر ماکائولي) بودند. اين گروه سرانجام پيروز شدند و ماکائولي و ترويليان، که مدتي حاکم مدرس بود، نقش مهم در موج انگليسي‌کردن فرهنگ هند و مبارزه با زبان فارسي و فرهنگ ايراني در هند داشتند. ماکائولي مي‌گويد زبان‌هاي شرقي هيچ چيز مفيدي براي ما ندارد. اين بحث به‌طور جدّي در سه دهه اوّل قرن نوزدهم جريان داشت و در همين دوران موج انگليسي‌کردن فرهنگ هند شروع شد. اولين نهادي که براي اين کار تأسيس شد "کالج هندو" نام داشت که در سال 1816 شروع به‌کار کرد و برخلاف نامش نظام آن بر بنياد آموزش زبان و فرهنگ انگليسي استوار بود. در سال بعد "انجمن کتاب کلکته" تأسيس شد که هدفش تدوين کتب درسي انگليسي براي مردم هند بود. چند سال بعد "کالج سانسکريت" تأسيس شد که اين هم، برخلاف نامش، نهادي بود با هدف آموزش زبان و فرهنگ انگليسي. اين موج در قرن نوزدهم يک طبقه جديد نخبگان (اليت) انگليسي‌گرا را از ميان مردم هند به‌وجود آورد. همين سياست‌ها، که با فعاليت شديد هيئت‌هاي تبشيري مسيحي (ميسيونرها) همراه بود، علت اصلي انقلاب بزرگ 1857 بود که اولين انقلاب بزرگ ضداستعماري تاريخ محسوب مي‌شود. در مبارزات قبلي ضد استعماري حکام و رجال ضد استعمار، مثل حيدرعلي خان و تيپو سلطان (شاه ميسور)، پرچمدار بودند، در اين انقلاب براي اولين بار مردم مستقيماً و مستقلاً به صحنه آمدند و اين تحول بسيار مهمي است.

آلماني‌ها و شرق‌شناسي

ارشاد: ولي ما مي‌بينم که در مطالعات ايران‌شناسي قرن نوزدهم آلماني‌ها نقش مهمي دارند. اين امر چه ربطي به استعمار انگليس دارد؟

شهبازي: به اين دليل است که از قرن هفدهم پيوند عميقي ميان حکام و دربارهاي آلمان و هلند و انگليس برقرار بود. اين پيوندها در انگليس با ساقط کردن جيمز دوّم، پادشاه کاتوليک انگليس، اوج گرفت و در اثر اين حادثه، که در تاريخنگاري انگليس به "انقلاب شکوهمند" (1688) معروف است ولي اصلاً انقلاب به معناي امروزي نبود بلکه يک لشکرکشي و توطئه بود و اين افتخارات را بعدها ماکائولي در کتاب معروفش، "تاريخ انگلستان"، براي آن ساخت، ويليام سوم، حاکم هلند از خانواده اورانژ، پادشاه انگليس شد. سرانجام، در اوايل قرن هيجدهم حکومت انگليس و اسکاتلند و ايرلند به‌دست آلماني‌ها افتاد زيرا خانواده آلماني هانوور در انگليس به سلطنت رسيد. خانواده سلطنتي کنوني انگليس ادامه مستقيم همان سلسله هانوور است ولي در زمان جنگ اوّل جهاني اسامي‌ خود و خويشان‌شان را از آلماني به انگليسي تغيير دادند. مثلاً، نام خانواده باتنبرگ تبديل شد به مونت‌باتن. بنابراين، در قرن هيجدهم بسياري از حکام آلماني با انگليسي‌ها پيوند داشتند و شريک و سرمايه‌گذار در فعاليت‌هاي استعماري بودند. پادشاهان هانوور انگليس حکومت سرزمين هانوور را در شمال غربي آلمان فعلي نيز به‌دست داشتند که مرکز آن شهر هانوور بود و بنابراين يکي از حکام مهم محلي آلمان هم بودند. بنابراين، اين‌طور نيست که آلمان در قرون هيجدهم و نوزدهم سابقه استعماري نداشته. اعضاي اليگارشي يا هيئت حاکمه‌اي که از قرن هيجدهم در انگليس حکومت مي‌کرد يا آلماني بودند يا با آلماني‌ها رابطه نزديک داشتند. ارتباط و بده بستان بسيار مفصلي ميان دربار انگليس و آلماني‌ها در جريان بود. مضافاً اين‌که دربار انگليس در جنگ‌هاي استعماري‌اش، مثلاً عليه فرانسه در کانادا و شمال آمريکا، از رعاياي آلماني استفاده مي‌کرد. به اين نيروها "بردگان نظامي" مي‌گفتند زيرا به دربار انگليس فروخته يا اجاره داده مي‌شدند. بعضي از حکام آلماني از اين‌طريق بسيار ثروتمند شدند مثل ويليام نهم هسه‌کاسل که او را ثروتمندترين حاکم اروپا در زمان خودش مي‌دانند. او خويشاوند نزديک جرج سوم و جرج چهارم، پادشاهان انگليس، بود. ملکه ويکتوريا هم آلماني و از خانواده هانوور بود. ادوارد هفتم، پسر و جانشين ويکتوريا، هم از جانب پدر و هم از جانب مادر آلماني بود. پدرش به خانواده ساکس کوبورگ تعلق داشت و لذا خانواده سلطنتي انگليس از هانوور به ساکس کوبورگ تغيير نام داد. در زمان جنگ اوّل جهاني اسم اين خانواده به "ويندزور" تبديل شد تا موج ضدآلماني در انگليس شامل خانواده سلطنتي نشود. ويندزور اسم يک قلعه است.

ارشاد: اين رابطه ميان دربار انگليس با متفکرين و نهادهاي تحقيقاتي و علمي آلمان هم وجود داشت يا مختص به روابط ميان حکام بود؟

شهبازي: اين پيوند با روشنفکران و متفکران آلماني هم وجود داشت. مثلاً، لايب‏ نيتس، انديشمند بزرگ آلماني، مشاور سياسي و مورخ رسمي خاندان هانوور آلمان و يکي از عناصر بسيار مؤثر در صعود اين خاندان به سلطنت بريتانيا بود. لايب ‏نيتس اولين کسي است که، در قرن هفدهم، طرح اشغال مصر را ارائه داد. لايب ‏نيتس مؤلف کتابي است درباره تبارنامه خاندان هانوور که از خلقت جهان و حضرت آدم شروع مي‌شود و با تاريخ خانواده فوق به اتمام مي‌رسد. لسينگ، اديب و شاعر و متفکر آلماني، نيز چنين پيوندهايي داشت. حتي برخي متفکرين فرانسوي پيوندهاي عميق انگليسي داشتند. معروف‌ترين آن‌ها منتسکيو است که "نامه‌هاي ايراني" او معروف است. منتسکيو عميقاً با دربار و متنفذين انگليسي مربوط بود و در کتاب "روح‏ القوانين" مبلغ الگوي نظام سياسي انگلستان در ميان فرانسوي‌ها است. مي‌دانيد که در قرن هيجدهم فرانسه و انگليس، بجز برخي مقاطع کوتاه، دشمن خوني يکديگر بودند و بخش مهمي از تاريخ اروپا را در اين قرن جنگ‌هاي انگليس و فرانسه شکل مي‌دهد. شاردن فرانسوي، که سفرنامه او به ايران دوران صفوي بزرگ‌ترين تأثير را در معرفي ايران در غرب بر جاي گذاشت، رابطه نزديک با کانون‌هاي استعماري انگليس داشت و در 32 سال آخر عمرش به‌طور کامل ساکن لندن بود و حتي به‌عنوان نماينده کمپاني هند شرقي انگليس و وزير مختار انگليس به هلند اعزام شد. بنابراين، شاردن بيشتر انگليسي است تا فرانسوي.

اين آميختگي و مشارکت وجود داشت و به همين خاطر است که بعدها بعضي مناطق آلمان و بخصوص باواريا به يکي از فعال‌ترين کانون‌هاي ايران‌شناسي تبديل مي‌شود و افرادي مانند ماکس مولر، که بنيانگذار واقعي مکتب ايران‌شناسي جديد غرب است، پديد مي‌شوند. بايد به اين نکته مهم توجه کنيم که بسياري از اين‌گونه مطالعات سنگين در قرون هيجدهم و نوزدهم بدون سرمايه ‏گذاري و حمايت مالي و سياسي ممکن نبود. يعني اين‌طور نيست که محققي بتواند صرفاً به خاطر علاقه شخصي به‌دنبال اين‌گونه مطالعات سنگين و مادام‌العمر برود. بايد از جايي به‌قول امروزي‌ها "پروژه" داشته باشد و زندگي و هزينه‌هاي تحقيق‌اش تأمين شود.

ديزرائيلي، ماکس مولر و آريايي‌گرايي

ارشاد: با توجه به اين‌که در اوايل قرن نوزدهم جناح انگليسي‌گرا در ميان شرق‌شناسان انگليسي پيروز شدند، بعداً اين پژوهش‌هاي ايران‌شناسي چه اهميتي در دستگاه استعماري انگليس مي‌توانست داشته باشد؟

شهبازي: مطالعات ايران‌شناسي غرب در دهه‌هاي 1860 و 1870 اوج گرفت و اين مقارن است با دوران اقتدار و سپس صدارت ديزرائيلي در انگلستان. ديزرائيلي کسي است که سلطه جهاني امپراتوري بريتانيا را تئوريزه مي‌کند و همان کسي است که سهام کانال سوئز را براي دولت انگليس مي‌خرد و بعد ملکه ويکتوريا را ترغيب مي‌کند که به‌عنوان "امپراتريس هندوستان" در سال 1876 تاجگذاري کند و سپس سر عثماني‌ها کلاه مي‌گذارد و جزيره قبرس را به تملک انگليس درمي‌آورد و همين موج در سال 1882 به اشغال مصر مي‌انجامد. در واقع، مي‌توان گفت اوج درخشش امپراتوري جهاني انگليس از زمان ديزرائيلي است و تئوريسين آن همين آقاست.

ديزرائيلي يهودي‌الاصل بود و در تمام طول زندگي‌اش با يهوديان بسيار ثروتمند انگليس، بخصوص روچيلدها، رابطه بسيار نزديک داشت. براي اين‌که شخصيت ديزرائيلي را نشان بدهم، نقل قول مي‌کنم از کتاب گرنويل موراي. او به خانواده اسکاتلندي موراي تعلق دارد و کتاب طنز بسيار شيريني در توصيف خلق و خو و روحيات اشراف و دولتمردان انگليس نوشته که در سال 1885 در لندن منتشر شده و معروف است. او از ديزرائيلي با اسم مستعار "آقاي بن‌جودا" و "ارل اسپارکلمور" ياد کرده که نامدارترين چهره در مجلس لردهاست. "بن‌جودا" يعني يهودي‌زاده. لقب اشرافي ديزرائيلي، ارل بيکانسفيلد بود که آن را به‌صورت "ارل اسپارکلمور" آورده است. اسپارک يعني جرقه و مور مسامحتاً يعني شرقي. منظورش از "اسپارکلمور" تحفه شرق است يا تحفه‌اي که از شرق نصيب ما شد. اين نامگذاري به اين علت است که يهوديان انگليس مهاجر و عمدتاً مهاجرين قرون هيجدهم و نوزدهم بودند و هنوز انگليسي محسوب نمي‌شدند مثل مهاجرين همسايه‌اي که هم‌اکنون در کشور ما زندگي مي‌کنند. آقاي گرنويل موراي مي‌نويسد:

«او [ديزرائيلي] در جامعه انگليس برکشيده شد ولي بکلي فاقد علاقه به سرشت ملي ما بود و هرچه در توان داشت به کار گرفت تا شيوه رفتار و انديشه و کردار ما را دگرگون کند... زماني ‏که درگذشت محبوب‏ ترين مرد انگلستان بود؛ دربار شيفته او بود، جامعه تجاري و مالي لندن او را بت خود مي ‏دانست و آن مردمي که انگليسي‏ ها اجازه دادند با ايشان آميخته شوند [يهوديان] عاشق او بودند... زماني ‏که وارد مجلس عوام شد چهره پادوي يک بنگاه معاملاتي را داشت که به کنيسه مي‏ رود. برخي لردهاي خشک مقدس چپ چپ به او نگاه مي‌کردند. در واقع، او اصلاً به هيچ دين و آئيني باور نداشت ولي به ‏زودي در مقام قهرمان دفاع از اشرافيت پروتستان جاي گرفت و نخست‏ وزير محبوب ملکه پروتستان شد... حزب توري آقاي بن ‏جودا را به رياست خود برگزيد زيرا او آنان را مجبور کرد تا چنين کنند. انگيزه آنان علاقه نبود وحشت بود. دشمنانش زير ضربه ‏هاي سخت بودند و کسي نبود که يک بار به آقاي بن ‏جودا بخندد و بار ديگر جرئت کند آن را تکرار نمايد... هيچ عمل خيانت ‏آميز يا پستي نيست که يک حزب سياسي قادر به انجام آن نباشد زيرا در سياست شرافت جايگاهي ندارد... زندگي آقاي بن‌جودا مصداق اين گفته است. آقاي بن‌جودا يک يهودي مهاجر بود که در انگلستان بزرگ شد و اولين آموزش ‏هايش را در صرافي‏ هاي دوبلين فرا گرفت. او صعودش را در سياست بريتانيا مديون چند خاندان بزرگ بود که درواقع بر بريتانيا حکومت مي ‏کنند. او مجيز آنان و معشوقه‏ هاي ‏شان را گفت و آن گاه که جاي پاي محکمي يافت آنان را تهديد به افشاي اسرارشان کرد. يک دوک عاليجاه در نامه به پسر کوچکش از سلطه افسونگرانه ‏اي سخن مي‏ گويد که آقاي بن‌جودا بر اين پسر داشت و يک لرد جوان در نامه ‏اي به پدرش مي ‏نويسد: "من اجازه دادم تا به بازيچه ‏اي در دست آقاي بن‌جودا بدل شوم و اکنون او بر من سوار است." حربه ديگر آقاي بن‌جودا حمايت يهوديان از او بود. او به آنان خدماتي کرد که هيچگاه فراموش نخواهند کرد. او به خاندان سلطنتي نيز خدمات فراوان کرد؛ عناويني براي ايشان ساخت که در تاريخ بريتانيا سابقه نداشت و مال و منالي فراوان در اختيار ايشان قرار داد و ستايش تمامي آنان را برانگيخت. او به دوستانش نيز خدمات فراوان کرد؛ به يکي مقام دوکي داد و به ديگري نشان شهسوار گارتر. به بانکداري براي يک معامله دولتي حق دلالي کلان پرداخت [منظور ليونل روچيلد است در معامله سهام کانال سوئز- شهبازي] و غيره و غيره. او خود نيز بسيار ثروتمند شد در حالي‌که در ظاهر چنين به‌نظر نمي ‏رسيد.»

منظورم از نقل مطالب فوق اين است که نشان دهم ديزرائيلي چنين نابغه محيلي بود.

عرض کردم که ديزرائيلي نظريه‌پرداز امپراتوري جهاني بريتانيا بود. او اين نظر را مطرح کرد که بر مستعمرات وسيع انگليس در شبه قاره هند نمي‌توان فقط به زور اسلحه حکومت کرد بلکه بايد مردم اين مناطق علقه واقعي نسبت به انگليس پيدا کنند و اين کار از طريق جعل يک ايدئولوژي ممکن است. اين همان ايدئولوژي آريايي‌گرايي بود که فريدريش ماکس مولر تدوين کرد. ماکس مولر آلماني است ولي از سال 1849 به‌مدت 25 سال استاد زبان‌شناسي تطبيقي در دانشگاه آکسفورد بود و بعد مشاور دانشگاه فوق در زمينه هندشناسي. او سرانجام در همان شهر آکسفورد فوت کرد. و نيز توجه کنيم که ماکس مولر در سال 1846 از طرف هيئت مديره کمپاني هند شرقي انگليس مأمور انتشار متون سانسکريت شد و بعدها به عضويت شوراي مشاورين ملکه ويکتوريا درآمد که مقام سياسي بسيار بزرگي است. ماکس مولر يکي از بنيانگذاران و گردانندگان کنگره‌هاي شرق‌شناسي بود و در سال 1892 رياست کنگره بين‌المللي شرق‌شناسي را به دست داشت. و نيز توجه کنيم برخي از چهره‌هاي متنفذ اين مکتب ايران‌شناسي يهودي بودند مثل جيمز دارمستتر در انجمن آسيايي پاريس و آبراهام جکسون در دانشگاه کلمبياي آمريکا و چوالسون (يهودي مسيحي‌شده) در روسيه. دارمستتر همان کسي است که در سال 1883 کتاب "مطالعات ايراني" را در پاريس منتشر کرد. به اين ترتيب، مفهومي به‌نام "قوم آريايي" درست شد. جالب اينجاست که در همين زمان، و همپاي کار ماکس مولر و همکارانش، مفهومي به‌نام "قوم توراني" نيز به‌وسيله آرمينيوس وامبري، شرق‌شناس معروف مجار، براي اطلاق به اقوام ترک آسياي ميانه و قفقاز و عثماني و غيره جعل شد. به اين ترتيب، پايه‌هاي نظري دو ايدئولوژي آريايي‌گرايي و پان‌تورانيسم شکل گرفت.

ارشاد: اينها در تقابل با هم بودند؟‌

 شهبازي: خير.

ارشاد: مجارستان که حرکت استعماري نداشته.

وامبري و پان‌تورانيسم

شهبازي: آرمينيوس وامبري، يهودي ساکن مجارستان بود و از مدافعان سرسخت هرتزل و صهيونيسم جديد. همانطور که خودش به هرتزل گفته، و در خاطرات هرتزل منعکس است، مأمور سازمان اطلاعاتي انگليس بوده و به‌وسيله ديزرائيلي عضو سازمان اطلاعاتي انگليس شده. وي با عباس افندي و سران بهائيت نيز رابطه نزديک داشت و عباس افندي در بوداپست با او ملاقات کرد و وامبري يکي دو سخنراني در آکسفورد در دفاع از بهائي‌گري ايراد کرد.

وامبري از اعجوبه‌هاي تاريخ است. با زبان‌هاي فارسي و ترکي و عربي در حدي آشنايي داشت که کسي نمي‌توانست تشخيص دهد به اين مليت‌ها تعلق ندارد. او مدت‌ها در لباس درويش بود و با نام "رشيد پاشا" به ايران و ترکستان و ارمنستان و غيره مسافرت کرد. در حوزه‌هاي علميه استانبول علوم اسلامي را تا سطوح عالي خواند. دو کتاب درباره زندگي و سفرهاي او به فارسي ترجمه شده است. يکي "سياحت درويشي دروغين" نام دارد. وامبري با رجال يهودي و غير يهودي انگليس و شخص ادوارد هفتم، پادشاه، دوست بود. براي همين است که نويسندگان جديدترين زندگينامه وامبري اسم کتاب خود را "درويش قلعه ويندزور" نهاده‌اند.

وامبري و فرد ديگري به‌نام لئون کوهن بنيانگذاران اصلي پان‌تورانيسم يا پان‌ترکيسم هستند. کوهن نيز يهودي ولي ساکن فرانسه بود. وامبري مفهوم "توران" را از اساطير ايراني و شاهنامه فردوسي گرفت و آن را به اقوام ترک اطلاق کرد. براي اولين بار واژه توران به اين معناي جديد (يعني قوم ترک) در کتاب معروف وامبري به‌نام "تاريخ بخارا" (چاپ 1873) به‌کار رفت و کساني مثل فؤاد پاشا (صدراعظم و فراماسون) و جاويد پاشا (روزنامه‌نگار يهودي‌الاصل و وزير ماليه بعدي عثماني) مروج اين مکتب در عثماني شدند و همين موج به تأسيس دولت آتاتورک و ترکيه جديد انجاميد.

ارشاد: يعني مي‌خواهيد بگوييد با جعل اين ايدئولوژي‌هاي آريايي‌گرايي و پان‌تورانيسم خواستند کليتي را که در شرق بوده تجزيه کنند که بتوانند مقاصد سياسي خودشان را پيش ببرند؟

شهبازي: بله، دقيقاً اين‌طور بود. يعني مليت‌هايي را که در آن زمان همگي يک ملت واحد اسلامي بودند تجزيه مي‌کرد و به هر کدام مي‌گفت که شما قوم برتر و برگزيده هستيد. همين امر در مورد اعراب نيز صادق است. به اين ترتيب آن چيزي که غربي‌ها "ناسيوناليسم اسلامي" مي‌ناميدند متلاشي مي‌شد. روح اين ايدئولوژي‌ها همان اسطوره برگزيدگي و رسالت تاريخي قوم يهود است ولي به‌جاي يهود، آريايي يا ترک گذاشته شده. اين تعبيري است که سومبارت درباره آريايي‌گرايي زمان خودش در آلمان به‌کار برده. آن‌ها مفهومي به‌نام نژاد آريايي را جعل کردند که اين نژاد آريايي تمدن‌ساز بوده و هست. يعني رسالت تمدن‌سازي را در تاريخ بشر نژاد آريايي داشته. همين حرف را به ترک‌ها هم مي‌گفتند و به‌قول معروف هندوانه زير بغل آن‌ها مي‌گذاشتند. بالاخره، هر يک از اين ملت‌ها براي تفاخر چيزي در تاريخ داشتند. ايراني‌ها مي‌توانستند به تاريخ باستان و نقش برجسته‌شان در تاريخ دوران اسلامي تفاخر کنند و ترک‌ها مي‌توانستند به نقش مهمي که در دولت‌سازي داشتند تفاخر کنند. بسياري از دولت‌هاي بزرگ مثل سلجوقيان و مماليک مصر و خانات قبچاق و ايلخانان و تيموريان و عثماني و غيره را ترک‌ها درست کردند. مثلاً، وامبري در کتاب "تاريخ بخارا" زماني که از جنگ ازبک‌ها با قشون شاه طهماسب صفوي سخن مي‌گويد علت شکست آن‌ها را تجهيز قشون ايران به سلاح گرم مي‌داند و مي‌نويسد: «کمان‌داران نام‌آور توران» براي اولين بار با سلاح آتشين مواجه مي‌شدند. ببينيد شيطنت تا چه حد است. اين آقايان مستشرق از يک طرف به ايراني‌ها مي‌گفتند شما قوم برگزيده هستيد و از طرف ديگر به ترک‌ها همين حرف را مي‌زدند. معني اين حرف ايجاد تقابل‌هاي نژادي در ميان مردمي است که در گذشته در چارچوب تمدن اسلامي وحدت داشتند و خود را يکي و برادر و خويشاوند مي‌دانستند. مثلاً، در "کشف‌الاسرار" ميبدي ايراني‌ها از تبار سام و سامي هستند ولي در دوران جديد شرق‌شناسان سامي‌ها را از ايراني‌ها جدا مي‌کنند و نوعي تعارض و خصومت نژادي مي‌آفرينند.

ارشاد: پس چرا هندي‌ها و ايراني‌ها را در يک گروهبندي قومي به‌نام آريايي قرار مي‌دهند؟

انجمن تئوسوفي

شهبازي: فقط هندي‌ها و ايراني‌ها نيستند. اروپايي‌ها هم هستند، از جمله آلماني‌ها و انگليسي‌ها. علت همان طرح ديزرائيلي است که بايد مردم شبه قاره هند خود را با انگليسي‌ها خويشاوند بدانند. بر پايه همين طرح است که در سال 1875 در نيويورک فردي به‌نام کلنل الکوت، که دوست راترفورد هايس رئيس‌جمهور وقت ايالات متحده آمريکا بود، انجمني به‌نام انجمن تئوسوفي ايجاد مي‌کند. الکوت به يک خانواده ثروتمند تعلق دارد که نسل‌شان به يکي از بنيانگذاران کمپاني هند شرقي هلند مي‌رسد و مي‌دانيم يهودي‌ها در تأسيس و فعاليت اين کمپاني و اصولا در اداره امپراتوري مستعمراتي هلند در قرن هفدهم نقش بسيار مهم و چشمگير داشتند. اينها کمي بعد مرکز انجمن را به هند منتقل مي‌کنند و با کمک مقامات حکومت هند انگليس، مثل ژنرال مورگان و پروفسور وودهاوس، و يهوديان بغدادي ساکن هند، [1] مثل اعضاي خانواده‌هاي ساسون و ازقل و ديگران، نقش بسيار مهمي در فرهنگ و سياست هند به‌دست مي‌گيرند. بعداً رياست اين سازمان را يک زن انگليسي به‌نام آني بزانت به‌دست مي‌گيرد که از خانواده وود است. بزانت نام خانوادگي شوهر اوست. خانواده وود از خانواده‌هاي مهم فعال در عمليات استعماري است. فيلدمارشال سِر هنري وود، از فرماندهان ارتش هند بريتانيا، پسرعموي اين خانم بزانت است که در سرکوب انقلاب 1857 هندوستان نقش مهمي داشت.

آقاي ماکس مولر مشاور کلنل الکوت بود و سران انجمن تئوسوفي را در زمينه مسائل تئوريک راهنمايي مي‌کرد. يکي از افرادي که با سران اين انجمن رابطه داشت محمدعلي جناح بود که بعدها با تجزيه هند و تأسيس دولت پاکستان نقش بسيار مخربي در منطقه ايفا کرد که عواقب آن تا به امروز ادامه دارد. درباره عملکرد جناح و علل و عواقب تجزيه هند بحث مفصلي دارم که به موضوع صحبت ما مربوط نيست.

به اين ترتيب، انجمن تئوسوفي يک سازمان گسترده شبه ماسوني در شبه قاره هند درست کرد و ايدئولوژي آن آريايي‌گرايي بود. اين همان جرياني است که در قرن بيستم در پايه ظهور فاشيسم در آلمان قرار گرفت. اصلا آرم انجمن تئوسوفي صليب شکسته است به‌همراه ستاره داوود (آرم صهيونيست‌ها) که ده‌ها سال بعد آرم صليب شکسته عينا به آرم حزب نازي تبديل شد. کلنل الکوت مي‌گفت: «تمدن آريايي گهواره تمدن اروپايي است و آريايي‌ها نياي تمامي مردم اروپا هستند و ادبيات آنها منشاء و سرچشمه تمامي اديان و فلسفه‌هاي اروپايي است.» اين عين جمله اوست.

ايران‌شناسي به‌عنوان يک مکتب دانشگاهي در غرب و تاريخنگاري ايران باستان به‌شدت متأثر از اين مکتب است و در دهه 1870، در زمان صدارت ميرزا حسين خان سپهسالار، که با اين کانون رابطه نزديک داشت، همين جريان را در ايران درست کردند که من در سال 1369 اسم آن را "باستان‌گرائي" (آرکائيسم) گذاشتم و اکنون تقريباً متداول شده است.

قسمت دوّم


Monday, January 25, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.