ايران‌شناسي، آريايي‌گرايي و تاريخنگاري

قسمت دوّم

معمايي به‌نام "قوم آريايي"

ارشاد: اين‌طور که شما مي‌فرماييد نژاد آريايي جعلي است. اما مي‌بينيم کساني که در زمينه زبان‌هاي هندي- اروپايي کار کرده‌اند، مثل برادران گريم که تحولات واکه‌اي و آوايي زبان‌هاي هندي- اروپايي را بنيان گذاشتند و يا کساني که روي اساطير تطبيقي هندي- اروپايي کار مي‌کنند از جمله اساطير هند و ايران، با دلايل زبان‌شناختي و فرهنگي اين را ثابت کرده‌اند. اينها همه مستنداتي دارد که مطرح شده. نظر شما چيست؟ در واقع، با اين سخن شما کل پروژه ايران‌شناسي زير سئوال مي‌رود.

شهبازي: مکتب ايران‌شناسي معيني يا جريان معين، و البته متنفذي در ايران‌شناسي، زير سئوال مي‌رود ولي کل مطالعات ايراني زير سئوال نمي‌رود. اتفاقاً اين امر قدمت فرهنگ و مليت ايراني را بيشتر ثابت مي‌کند و آن را از برخي تخفيف‌ها و تحقيرها نجات مي‌دهد.

ارشاد: واژه آريا با ايران هم‌ريشه است.

شهبازي: اين چيزي را نفي نمي‌کند بلکه اثبات مي‌کند به‌خاطر اين‌که واژه ايران خيلي قبل در اساطير هند به‌کار رفته. اتفاقاً پيشينه طولاني کاربرد همين واژه يکي از دلايلي است که مکتب آريايي‌گرايي را نفي مي‌کند. يعني منطقه‌اي به‌نام ايران وجود داشته (با اسم‌هاي مشابه). شايد واژه آريا که در سانسکريت به معني "اصيل" است خيلي قبل از زماني که مدعي‌اند قومي به‌نام آريايي به شبه قاره هند و فلات ايران مهاجرت کرد از ايران به فرهنگ هند راه يافته. به "مهابهاراتا" توجه بفرماييد. قدمت روايات شفاهي مهابهاراتا به پيش از زمان مهاجرت ادعايي آريايي‌ها به ايران و هند و ساير مناطق مي‌رسد. مهابهاراتا يعني نژاد بزرگ. اين اسطوره داستان نژاد بزرگي است که از تخمه پادشاهي به‌نام بهاراتا به‌وجود آمده. در اين اسطوره داستان پادشاهي هندي به‌نام ياياتي نقل شده که با شرميشتا، دختر ويرشپاروا، که سرزمين او همسايه سرزمين ياياتي بوده، ازدواج مي‌کند. بهاراتا حاصل اين وصلت است. احتمالاً شرميشتا تلفظ سانسکريت سرمست است که هنوز در ميان عشاير فارس به‌عنوان اسم مرد و زن، هر دو، کاربرد دارد. در مهابهارتا سکنه سرزمين ايران پهلوا خوانده شده‌اند. در اسطوره معروف ديگر سانسکريت به‌نام "رامايانا" نيز به سرزمين کهن ايران اشارات صريح وجود دارد. در اين اسطوره همسر پادشاه افسانه‌اي هند به نام داشراتا دختر پادشاهي به‌نام کي‌کايا است که سرزمين او در خاک کنوني ايران واقع شده. واژه کي با نام سلسله‌ اسطوره‌اي کياني و نام کي‌کايا با نام کي کاووس تطابق دارد. در "ريگ ودا" واژه‌هاي پارتو و پارشو براي اشاره به سکنه ايران به‌کار رفته است. به‌نظر محققين واژه پهلوا در اساطير سانسکريت اشاره به سرزمين خراسان است و پارشوا به سرزمين فارس.

بنابراين، مکتب آريايي‌گرايي، درست مثل تاريخ 2500 ساله دولت در ايران که متأسفانه هنوز هم بر سر زبان‌ها است، پيشينه تاريخي ايران را بسيار تحقير مي‌کند و آن را به مهاجرت قومي به‌نام آريايي محدود مي‌کند. ببينيد در جعل تاريخ 2500 ساله، سابقه دولت فراگير در ايران به کورش مي‌رسد و حتي مادها را هم به ماقبل تاريخ بردند در حالي‌که طبق همان مکتب مادها هم آريايي هستند.

مکتب آريايي‌گرايي بخش مهمي از تاريخ تمدن ايراني را نفي مي‌کند و به دوران پيش تاريخ تبديل مي‌کند. يعني تاريخ واقعي تمدن در فلات ايران با مهاجرت آريايي‌ها يعني از اواخر هزاره دوّم پيش از ميلاد شروع مي‌شود. اين يعني تحقير و تخفيف تاريخ تمدن در ايران. توجه کنيم که دو تمدن همسايه، آشوري و بابلي، به ترتيب از هزاره پنجم پيش از ميلاد و هزاره دوّم پيش از ميلاد آغاز مي‌شوند. يعني در آن دوران ايران برهوتي بيش نبوده. من از چند هزار سال تاريخ تمدن ايراني در پيش از به‌اصطلاح ورود آريايي‌ها دفاع مي‌کنم. به اکتشافاتي که اخيراً، پس از بيست سال تعطيل، به همت سازمان ميراث فرهنگي در شهر سوخته سيستان انجام مي‌شود و خوشبختانه نتايج تحقيقات به‌طور مفصل در مطبوعات انعکاس مي‌يابد توجه بفرماييد و ملاحظه کنيد که قدمت تمدن پيشرفته در ايران تا چه زماني است.

اين فقط حرف من نيست. مثلاً، اخيراً کتاب "کشته خويش" آقاي دکتر احمد اقتداري را براي بار ديگر مي‌خواندم. ايشان مرد فاضلي است و در تاريخ باستان فارس و خوزستان و لارستان کار جدّي کرده‌اند. ديدم سال‌ها پيش، يعني در سال 1353، اين‌طور نوشته‌اند:

«نظريه ورود اقوامي ناشناخته که گفته‌اند از نقاطي مجهول به سرزمين‌هاي نامعلوم وارد شده و قسمتي از آن‌ها در ايران زمين سکونت گزيده‌اند و تمدني را با خود آورده‌اند، با مطالعه در مباني فکري و زبان‌شناسي و مدارک تاريخي و باستان‌شناسي اقوام قديمي ساکن خوزستان در معرض ترديد قوي افتاده و ديگر نمي‌توان آن نظريه را مانند يک اصل غيرقابل ترديد علمي مورد قبول قرار داد.»

منظور ايشان صريحاً همان مکتب آريايي‌گرايي است که مطرح کردم.

ارشاد: خيلي از ايران‌شناسان مثل دوشن‌گيمن و ويدن‌گرن، تا جايي که من ياد دارم، در آثارشان، مثلاً دوشن‌گيمن در کتابي که دکتر معين به فارسي ترجمه کرده، به همين مسئله اشاره مي‌کنند که تمدن ايراني پيش از ورود آريايي‌ها در هزاره دوّم قبل از ميلاد، پيشرفته بوده. مثلاً، ويدن‌گرن به تمدن درخشان بين‌النهرين اشاره دارد. اينها تمدن‌هايي را که در اينجا بوده و تأثير گذاشته نفي نمي‌کنند.

مايرز و تئوري چراگاه

شهبازي: اين تناقض جدّي در ذات مکتب آريايي‌گرايي وجود دارد. اصولاً روح نظريه مهاجرت آريايي‌ها همان روح مهاجرتي است که در اسطوره‌هاي يهودي وجود دارد و آن را به همه دنيا و به همه اقوام و ملل تسري دادند. مثلاً قبايل وحشي توتوني را، که نياي آلماني‌ها و انگليسي‌ها هستند، چون سابقه‌‌اي از آن‌ها در قبل از قرن چهارم ميلادي شناخته نيست، از مهاجرين آريايي به اروپا خواندند. ماکس مولر حتي سلتي‌ها را (که نياي اسکاتلندي‌ها و ايرلندي‌ها هستند) آريايي خواند. به اين ترتيب، همه دنيا مهاجر است و آوارگي اختصاص به قوم يهود ندارد. تأثير مکتب آريايي‌گرايي قرن نوزدهم به حدي بود که همه اروپايي‌ها خود را آريايي مي‌خواندند و حتي نماينده ايرلند در مجلس عوام معترض بود که آريايي اصيل ايرلندي‌ها هستند و دليلش تشابه نام‌هاي آريا و ايرلند (سرزمين آيرها) بود.

اين اسطوره جديد که مکتب ماکس مولر ايجاد کرد، بر تئوري چراگاه مبتني است که در همان زمان نويسنده‌اي يهودي به‌نام مايرز در کتابي به‌نام "طلوع تاريخ" آن را مطرح کرد. او مي‌گفت آريايي‌ها قومي کوچ نشين بودند در جلگه‌هاي آسياي ميانه (شمال) که در جستجوي "چراگاه" به "سرزمين‌هاي خالي از سکنه"، توجه بفرماييد: "سرزمين‌هاي خالي از سکنه"، يعني جلگه‌هاي شبه قاره هند و فلات ايران (جنوب)، سرازير شدند.

تئوري چراگاه مورد نقد جدّي قرار گرفته است. به‌عنوان نمونه ناگندرانات گوس، که مردم‌شناس بزرگي است و استاد دانشگاه‌هاي کلکته و داکا، و هندو است نه مسلمان، کتابي دارد به‌نام "پيشينه آريايي در ايران و هند".

Nagendranath Ghose, The Aryan Trail in Iran and India, Calcutta: University of Calcutta, 1937.

خلاصه انتقادات او به تئوري چراگاه اين است:

اول، حاصل خيزي استپ‌هاي پهناور آسياي ميانه، که تا به امروز نيز مهد جوامع شکوفاي کوچ‌نشين بوده و هست، محل ترديد نيست. چرا بايد اين قوم به‌اصطلاح آريايي سرزمين آباء و اجدادي را رها کند و چنين به سوي "جنوب" يورش ببرد؟ تنها عوامل جغرافيايي مي‌تواند اين مهاجرت را توجيه کند مانند وقوع سوانح طبيعي مهمي چون يخبندان، خشکسالي و غيره. اگر چنين سانحه عظيمي رخ داده در دوران‌هاي پسين بايد براي مدتي آسياي ميانه را برهوت و خالي از سکنه مي‌يافتيم که چنين نيست.

دوم، اگر تئوري چراگاه را به عنوان پايه مادي مهاجرت آريايي‌ها بپذيريم، بايد اين را نيز بپذيريم که آن‌ها قومي گرسنه و در جستجوي معاش بودند. اين با مباني ايدئولوژي آريايي‌گرايي که مهاجرت آرياييان را در پي "رسالت تاريخي" و "امپراتوري‌سازي" و "آفرينش افتخارات" مي‌داند در تعارض است.

سوم، برخلاف "تئوري چراگاه"، اين سرزمين‌ها، نه شبه قاره هند نه فلات ايران، خالي از سکنه نبودند و هم در هند و هم در ايران جماعات انساني انبوهي از ديرباز زندگي پررونق و شکوفاي شهري و کشاورزي و کوچ‌نشيني داشتند.

چهارم، با توجه به حضور جماعات انساني انبوه در اين سرزمين‌ها "مهاجرين" طبعاً با جماعات انبوه بومي آميزش يافتند و چون در اقليت بودند در آن‌ها مستحيل شدند و بنابراين پديده‌اي به نام "نژاد آريايي" نمي‌تواند وجود داشته باشد.

خانم بزانت و تمدن‌هاي بزرگ "آريايي"

انجمن تئوسوفي نقش مهمي در دين‌شناسي تطبيقي در هند داشت و هدف آن اثبات نظريه چراگاه و مهاجرت آريايي‌ها بود. از همان سال 1875 يکي از اهداف اصلي مندرج در اساسنامه انجمن «تشويق مطالعات تطبيقي اديان» بود. و جالب اينجاست که در بررسي تطبيقي اديان بکلي اسلام را کنار گذاشتند.

در کتاب‌ها و سخنراني‌هاي منتشر شده خانم بزانت کارکرد استعماري مکتب آريايي‌گرايي خيلي واضح مشاهده مي‌شود. خانم بزانت جوامع بشري را به "نژادهاي پايه" تقسيم مي‌کند و از "نژاد بزرگ آريايي" سخن مي‌گويد. به ادعاي او "نژاد بزرگ آريايي" نژادي است که تمامي تمدن‌هاي بشري را ساخته و ساير نژادها وحشي و غيرمتمدن بوده و هستند. او تمدن‌هاي بشري را به پنج تمدن تقسيم مي‌کند و همه را به "نژاد آريايي" منتسب مي‌کند: اولي هند، دومي بين‌النهرين، سومي ايران، چهارمي روم و پنجمي تمدن معاصر اروپايي. خانم بزانت مي‌گويد اولين گروه آريايي‌ها در جنوب هيماليا امپراتوري مقتدري به‌پا کردند در دوراني که مردم جهان، در خارج از شبه قاره هند، «غيرمتمدن و بسياري از آنها وحشي» بودند. اقوام بين‌النهرين که "امپراتوري جهاني" بابل و کلده را ايجاد کردند شاخه‌ ديگري از "نژاد آريايي" بودند. سپس نوبت به ايرانيان مي‌رسد. آريايي‌ها در ايران نيز يک "امپراتوري جهاني" ايجاد کردند. "امپراتوري جهاني" روم نيز به وسيله شعبه‌ ديگري از "نژاد آريايي"، يعني قوم سلتي، ايجاد شد. سپس نوبت به قوم توتوني مي‌رسد.

منظور از قوم توتوني همان انگلوساکسون‌ها و آلماني‌هاي امروزي است. انگلوساکسون‌ها در اصل دو قبيله توتوني آنگلس و ساکسون بودند که در قرن پنجم ميلادي از جلگه راين به جزاير انگلستان هجوم بردند و اين سرزمين را تصرف کردند. يعني بخش مهمي از سکنه کنوني انگليس و ايالات متحده آمريکا و استراليا و ساير کشورهاي انگلوساکسون به‌طور عمده از نظر نژادي با آلماني‌ها يکي هستند. به همين دليل است که ابن‌خلدون انگليسي‌ها را آلماني مي‌خواند و مي‌نويسد:

«آلمان‌ها يکي از طوايف فرنگان هستند. شمارشان از ديگر طوايف بيشتر و دليري‌شان افزونتر است. در جزيره انگلتره در جانب شمال غربي درياي محيط زندگي مي‌کنند. مدت درازي نيست که به کيش مسيح درآمده‌اند.»

برگردم به صحبت خانم بزانت. او مي‌گويد اکنون نوبت به توتوني‌ها رسيده که پنجمين قوم آريايي است که هم‌اکنون در حال ايجاد "امپراتوري جهاني" و "تمدن‌سازي" است. او اسم اين امپراتوري مستعمراتي غرب را "پنجمين امپراتوري بزرگ آريايي" مي‌گذارد. جمله‌اي از خانم بزانت مي‌خوانم که بسيار بااهميت است و تمام اهداف سياسي ماکس مولر و تئوسوفيست‌ها و مکتب آريايي‌گرايي در ايران‌شناسي دانشگاهي غرب را روشن مي‌کند. خانم بزانت مي‌گويد:

«پنجمين خرده نژاد آريايي، يعني توتوني، هنوز به کمال خود نرسيده ولي هم اکنون علايم آن آشکار است که رسالت مشابهي را در تکامل بشريت انجام خواهد داد. طليعه تمدن بزرگ جهانشمول توتوني هم اکنون نمايان است. اين تمدن به وسيله انگليس و مستعمرات آن، و مهم‌تر از همه ايالات متحده آمريکا، و در پيوند نزديک با آلماني‌ها شکل گرفت. اين امپراتوري جهاني در آينده... بر بشريت حکمروايي خواهد کرد.»

به عبارت ديگر، آريايي‌گرايي قرن نوزدهم بي هيچ ترديد براي توجيه استعمار اروپايي و جلب مشارکت مردم "آريايي‌نژاد" آسيا در آن تدوين شد. نتيجه طبيعي و منطقي اين تئوري اين است که مردم "آريايي‌نژاد" شرق وظيفه دارند در تکميل "پنجمين امپراتوري جهاني آريايي" سهم خود را ادا کنند و با "هم‌نژادان" اروپايي خود به توسعه‌طلبي استعماري غرب در ميان مردم "غيرآريايي" (مانند اعراب، آفريقايي‌ها، عثماني‌هاي ترک و مردم خاوردور) ياري رسانند. خانم بزانت صريحاً به هندي‌ها موعظه مي‌کند که اگر مقهور سلطه انگليس هستند ناراحت نباشند زيرا هندي‌ها نژادي هستند که از نظر معنوي بر جهان حکومت کرده و مي‌کنند. بنابراين، هند در اين "امپراتوري جهاني آريايي" در موقعيت يک ملت مقهور و زير سلطه قرار ندارد بلکه «جزيي ناگسستني از اين امپراتوري است.»

نکته جالب‌تر در نظريات تئوسوفيست‌ها نقش رهبران اين به‌اصطلاح تمدن‌سازي در تاريخ بشري است. خانم بزانت تأسيس تمام اين تمدن‌هاي پنجگانه را کار گروهي مرموز به‌نام "استادان سفيد" مي‌داند که در نهادي به‌نام "لژ برادري سفيد" مأوا دارند. در نظريات تئوسوفيست‌ها اين نهاد کاملاً واقعي است نه نمادين منتها ناشناخته است و به اين دليل "استادان سفيد"، "استادان غيبي" هم ناميده مي‌شوند. اين استادان غيبي قدرتي ماوراءطبيعي دارند و سرنوشت بشريت را اداره مي‌کنند درست مانند خدايان کوه المپ در اساطير يونان باستان. سلوک تئوسوفيست‌ها هم پنج مرتبه دارد و در مرتبه پنجم عضو "مرد کامل" مي‌شود و در "لژ برادري سفيد" عضويت مي‌يابد. اين کملين يا مردان کامل به قدرت ماوراء طبيعي دست پيدا مي‌کنند و نمي‌ميرند بلکه تعدادي از آن‌ها در روي زمين مي‌مانند تا ناظر و هادي تکامل بشريت باشند. در هستي‌شناسي تئوسوفيستي جهان به مناطق مختلف تقسيم مي‌شود و در رأس هر منطقه يک "استاد" قرار دارد که فعاليت‌هاي آن منطقه را هدايت مي‌کند و «انسان‌هايي را به عنوان ابزار خود برمي‌گزيند، آنها را به کار مي‌گيرد و زماني‌که کارايي ندارند به آرامي آنها را کنار مي‌گذارد.» اين عين جملات خانم بزانت است. هر "استاد" براي اداره منطقه خودش يک «برنامه بزرگ» دارد که بايد اجرا شود. عامل اجراي اين برنامه‌ها افرادي هستند که اهداف مختلفي چون قدرت و ثروت و شهرت را دنبال مي‌کنند. نتيجه‌گيري پاياني خانم بزانت اين است: همان روحي که عامل پيدايش و گسترش تمدن‌هاي پيشين بود اينک در ملت انگلوساکسون حلول کرده و همان "مردان کامل"، يعني "استادان غيبي" عضو "لژ برادري سفيد"، که کانون‌هاي پيشين تمدني را پديد ساختند، «اينک در کناره رود تيمس در کار امپراتوري‌سازي‌اند... دست‌هاي نيرومند و چشم‌هاي نافذ آنها امروزه دست‌ها و چشمان انگلستان است.» اين هم عين جمله خانم بزانت است.

به اين ترتيب، کارکردهاي مکتب آريايي‌گرايي و باستان‌گرائي هندو و ايراني به‌عنوان يک ايدئولوژي استعماري خيلي واضح روشن مي‌شود. توجه کنيد در پنج تمدني که خانم بزانت نام مي‌برد هيچ اشاره‌اي به تمدن اسلامي و تمدن‌ چين وجود ندارد. اين موج طبعاً در ايران هم تأثير عميق گذاشت و اين تأثير، همانطور که عرض کردم، از دهه 1870 و دوران حکومت ميرزا حسين خان سپهسالار شروع شد و پس از مشروطه اوج گرفت و سرانجام حکومت پهلوي را ايجاد کرد. در ميان بخشي از تجددگرايان دوران مشروطه و بعد از آن، که به‌طور عمده در پيرامون سازمان ماسوني "لژ بيداري ايران"‌ مجتمع بودند، تأثيرات عميق نظريات خانم بزانت و انجمن تئوسوفي چشمگير است که متأسفانه تاکنون مورد مطالعه پژوهشي قرار نگرفته است. اين را اضافه کنم که بسياري از اين افراد با سازمان‌ تئوسوفيستي بمبئي رابطه مستقيم يا غيرمستقيم داشتند و اردشير ريپورتر در اشاعه اين موج در ميان آن‌ها بسيار مؤثر بود. همانطور که مانکجي هاتريا، که قبل از اردشير مأمور مقيم حکومت هند بريتانيا در ايران بود، در دوران سپهسالار در اشاعه اين مطالب نقش اساسي و بسيار مهمي داشت.

همپيوندي تاريخي تمدن در خاورميانه

ارشاد: سئوال بعدي من اين بود. افرادي مانند برادران گريم مي‌آيند و قانون تحول آوايي زبان‌هاي اروپايي را مطرح مي‌کنند يا افراد ديگري مانند دومزيل روي اساطير کار تطبيقي مي‌کنند. اينها هم با دلايل و مستندات و چارچوب‌هاي علمي به اين کار مي‌پردازند. به‌نظر مي‌رسد که جريان ايران‌شناسي شايد خودش را از تأثيرات استعماري خارج کرده باشد و يک سمت و سوي علمي پيدا کرده باشد. آيا شما با اين موافق هستيد يا کل پروژه ايران‌شناسي را دنباله همان ديد استعماري مي‌دانيد؟

شهبازي: من خواستم در يک صحبت کوتاه کل تاريخچه سرمايه ‏گذاري که منجر به شکوفايي دانش ايران‌شناسي در غرب شد و اهداف سياسي آن‌ها را عرض کنم. اين‌که يک محقق بر اساس علاقه شخصي تحقيقي را شروع کند، کاملاً طبيعي است و در قرن بيستم طبيعي‌تر هم هست. بالاخره محققيني هستند و به‌دنبال علاقه شخصي‌شان مي‌روند. ولي اين‌که در قرن نوزدهم مکتبي ايجاد شود و اين مکتب ده‌ها و صدها محقق و دانشجوي جدّي و پرکار و برجسته پرورش دهد و به چنين دستاوردها و آفرينش‌هاي بزرگ فکري دست بزند، قطعاً بدون حمايت و سرمايه ‏گذاري و اهداف سياسي ممکن نبود. در اين هيچ ترديدي نيست.

من خواستم بگويم که اهداف چه بوده. يعني در واقع رشد مطالعات ايراني بر مبناي ايدئولوژي آريايي‌گرايي و با اهداف کاملاً روشن سياسي شکل گرفت. اين يک بحث است. بحث ديگر، بحث متديک و علمي قضيه است. اين يک بحث کاملاً مجزاست که صرفنظر از کارکردهاي استعماري، آيا تلاش هندشناسان و ايران‌شناسان مباني جدّي علمي داشته يا نه، همه مجعولات بوده است.

به اعتقاد من، مسئله هم‌ريشه بودن زبان‌هاي ايراني و هندي اروپايي و اقوام هندي و ايراني و اروپايي و مفهوم زبان‌هاي هند و اروپايي در اساس ناشي از تلاشي بود که براي ايجاد اين همگوني ميان مردم فوق به‌کار مي‌رفت. مطالعات تطبيقي زبان‌هاي فوق به‌طور جدّي از سال 1786 با سِر ويليام جونز شروع مي‌شود و اوست که مسئله خويشاوندي زبان‌هاي سانسکريت و يوناني و لاتين و سلتي و غيره را مطرح مي‌کند. البته توجه کنيد که همين آقاي جونز کتابي چون "دساتير" را، با آن زبان و با آن مضمون سبک که جعلي بودن آن بسيار آشکار است و واژه‌ها و جملات مضحک آن معروف است مثل «هامستني رامستني شامستني زامستني، شالشتني شالشتني شالشتني شالشتني، مزدستني سزدستني وزدستني»، معتبر مي‌داند. حتي اشپيگل هم، که مقام علمي او در ايران‌شناسي بالاتر از جونز است، "دساتير" را معتبر مي‌داند. کتاب "دساتير" تنها نبود. در اين دوره جعليات فراواني انجام گرفت و همه به فرهنگ باستاني ايران نسبت داده شد و مروج اصلي اين کتب در ايران حکومت هند بريتانيا و شخص مانکجي هاتريا و اطرافيان وي بودند. اين‌طور نبود که همه محققين در برابر اين‌گونه مطالب تمکين کنند. حتي مسئله زبان اوستائي مورد مناقشه است. در همان زمان اشپيگل و دارمستتر و همکاران و پيروان آن‌ها در يک جبهه بودند و گلدنر و همفکران او در جبهه ديگر. گروه اوّل براي زبان اوستائي منشاء ايراني قائل بودند و گروه دوّم منشاء سانسکريت و هندي. زماني که مسئله زبان‌هاي هند و اروپايي تدوين مي‌شد تأثيرات مکتب‌هاي معين فکري نيز در کار بود. مثلاً، اشلايخر، که گرامر مقايسه‌اي زبان‌هاي هند و اروپايي را تدوين و منتشر کرد، به‌شدت متأثر از داروينيسم اجتماعي و تئوري تاريخ هگل بود.

طبقه‌بندي زبان‌هاي هندي- اروپايي محصول اين دوران است که به‌صورت يک سنت علمي باقي مانده و کسي جرئت سنت‌شکني ندارد زيرا براي اين کار به تحقيقات سنگين نياز است. واقعاً اگر براي اثبات خويشاوندي زبان‌هاي ايراني و سامي اين همه سرمايه ‏گذاري و کار مي‌شد همين نتيجه را نمي‌داد؟ وجوه اشتراک کم نيست و مهم‌تر از همه مسئله خط عربي است که سلف آن يعني خط آرامي خط رسمي امپراتوري هخامنشي بود. علت اين‌که خط عربي پس از اسلام در ايران کاملاً رواج يافت همين است يعني خط آرامي از گذشته بسيار دور در ايران کاربرد اساسي داشت. خط عربي بيگانه با مردم ايران نبود همانطور که خود اعراب نبودند. مي‌دانيد که بهرام گور را اعراب و به‌طور مشخص منذر و خاندان نصر بن ربيعه در ايران به‌قدرت رسانيدند. تحقيقات آقاي دکتر محمدي ملايري، که اخيراً منتشر شده، در اين زمينه واقعاً ارزشمند است و بسيار قابل تعمق. بنابراين، هيچ نوع شکاف عميق و به‌اصطلاح "گپ" بزرگي ميان ايراني‌ها و اعراب از نظر تاريخي و فرهنگي وجود نداشت. اين جعل جديدي است که رواج فراوان پيدا کرد. به‌علاوه، از نظر نژادي تمايز چشمگيري ميان بوميان هند و ايران وجود دارد. البته از نژاد خالص در مورد هيچ قومي نمي‌توان صحبت کرد ولي گرايش غالب نژادي در بخش مهمي از مردم هند و مردم ايران تفاوت‌هاي چشمگير را نشان مي‌دهد. اين مسئله از نظر انسان‌شناسي جسماني کاملاً قابل بررسي است. امروزه، بر اساس مطالعات مردم‌شناس جسماني، نظر مقبول و غالب اين است که بخش مهمي از مردم شبه‌قاره هند ريشه‌هاي نژادي آفريقايي دارند يعني آميزه‌اي هستند از آفريقاييان مهاجر و بوميان هند. در مقابل، ايراني‌ها تشابه فيزيکي زياد با مردم بين‌النهرين و ساير نقاط خاورميانه دارند. واقعاً شما در هند خود را بيشتر شبيه به مردم آن کشور حس مي‌کنيد يا در عراق و سوريه و لبنان؟‌ اين از نظر قوم‌شناسي، يعني مردم‌شناسي فيزيکي و جسماني. اين‌که شباهت‌هاي جدّي ميان زبان‌هاي ايراني و هندي وجود دارد مورد انکار من نيست. ولي توجه کنيد که همه زبان‌ها خويشاوندند و ريشه مشترک دارند. همين شباهت‌ها را آيا نمي‌شد ميان زبان‌هاي ايراني و آشوري پيدا کرد؟ مرحوم دکتر مهرداد بهار رساله مفيدي دارد که در اوّل آلبوم تخت‌جمشيد آقاي کسراييان منتشر شده. ايشان به واژه اهورامزدا اشاره مي‌کند که همان اشورامزاس خداي آشور است که از هور خداي خورشيد مصري‌ها گرفته شده. هنوز هم در جنوب ايران برخي طوايف واژه هور را به معني خورشيد به‌کار مي‌برند. اگر به تصاوير کتيبه‌ها مراجعه فرماييد حتي نشان فروهر نيز عينا از آشور گرفته شده. بنابراين، مفهوم اهورامزدا از مصر به آشور و سپس به ايران و از ايران به هند راه پيدا کرده. کاربرد نقش درخت سرو، آرايش لباس و غيره در کتيبه‌هاي آشوري و بابلي کاملاً به کتيبه‌هاي تخت‌جمشيد شباهت دارد و کشف اين شباهت اصلا به تخصص نياز ندارد. خيلي بديهي و چشمگير است. ناگندرانات گوس، که به انتقادات او بر تئوري مهاجرت آريايي‌ها اشاره کردم، تأثير فرهنگ آشور بر فلات ايران را بسيار جدّي مي‌داند. در کتيبه هومل خدايان آشوري و ايراني، صرفنظر از تفاوت تلفظ نام‌ها، بسيار شبيه‌اند درحدي که نمي‌توان اين همساني را تصادفي دانست. هومل هم معتقد است که اين کتيبه ثابت مي‌کند اهورامزدا همان اشورامزاس، خداي آشوريان، است. به‌نظر گوس، واژه اهورا در دوران‌هاي بعد از اين طريق، و با واسطه آئين مغي ايران، به هند وارد شد نه برعکس. اين را قبلاً، در سال 1880، دکتر کريشنا بانرجي مطرح کرده بود که مفهوم "اهور" در ريگ ودا‌ برگرفته از مفهوم "اشور" آشوريان است و بعداً کتيبه هومل اين نظر را کاملاً اثبات کرد. کريشنا بانرجي زبان‌شناس بزرگي است و در اواخر عمر رهبر ديني هندوهاي کلکته بود و داراي تأليفاتي در زمينه فرهنگ و فلسفه هند باستان است. خلاصه، به‌نظر دکتر گوس مفاهيم ديني بين‌النهرين با واسطه دين مغي ايرانيان به اقوام باستاني شمال شبه قاره هند رسوخ کرد نه برعکس. حتي بعضي از محققين زرتشتي هند نيز همين نظر را دارند. مثلا، دکتر اونوالا نقش دايره‌ بالدار و انسان بالدار، که در نقوش ايران باستان فراوان ديده مي‌شود و معروف‌ترين آن همان نقش اهورامزدا در کتيبه‌هاي دوران هخامنشي است، و نيز نقش عقاب و انسان عقاب‌گونه را يک سنت کهن کاملاً خاورميانه‌اي مي‌داند. اين نمادهاي ديني اولين بار در هزاره‌هاي سوم و دوم پيش از ميلاد در مصر ايجاد شد و سپس به آشور و از اين‌طريق به ايران و از ايران به هند راه يافت. اونوالا نيز خداي آشور را همان هور، خداي خورشيد مصري‌ها، مي‌داند.

ارشاد: اگر ما تشابهي در نقوش آشوري و تخت‌جمشيد مي‌بينيم، اين در واقع نوعي دادوستد فرهنگي را ثابت مي‌کند نه بيشتر.

شهبازي: همين امر در مورد تشابهات فرهنگي ايران و هند نيز صادق است و نمي‌تواند منشاء مشترک آريايي آن‌ها را ثابت کند. من به گفته واندنبرگ استناد مي‌کنم. او درباره محدوديت اطلاعات باستان‌شناختي ما از دوران هخامنشي مي‌گويد اين اطلاعات همانقدر است که مثلاً بخواهيم فقط بر اساس بقاياي کاخ ورساي درباره تاريخ فرانسه قرن هيجدهم مطالعه کنيم. بسياري از ايران‌شناسان جدّي هر يک گوشه‌اي از بنيان‌هاي مکتب آريايي‌گرايي را به‌نحوي رد مي‌کنند و وقتي اين رديه‌ها را کنار هم بچينيم از آن بناي عظيم و باشکوه هيچ چيز بر جاي نمي‌ماند. مثلا، اگر کتاب نيبرگ سوئدي را بخوانيد سراسر نقد مجموعه تئوري‌هايي است که اساس مکتب آريايي‌گرايي و ميراث آن را در مطالعات ايران‌شناسي جديد غرب و تاريخنگاري دانشگاهي و رسمي ايران باستان شکل مي‌دهد. عرض من اين است که تمدن‌هاي ايراني و هندي قبل از ورود قومي مجهول، که اسم آن را "آريايي" گذاشتند، تمدن‌هاي بسيار عميق و ريشه‌دار بوده و نمي‌توانسته مقهور و مستحيل در گروهي مهاجر شود که درباره آن هيچ اطلاع متقن علمي نداريم و هر چه مي‌گوييم همه مبتني بر فرضيه‌هايي است که در قرن نوزدهم ساخته شده و معلوم نيست اصالت آن از کتاب "دساتير" بيشتر باشد. يک نمونه جديد را عرض مي‌کنم: آقاي اشميت در دانشنامه ايرانيکا مي‌نويسد هيچ دليل تاريخي و باستان‌شناختي وجود ندارد که گذر قومي به‌نام آريايي را از جبال هندوکش و ورود آنان را به جلگه هند و فلات ايران به اثبات رساند. به گفته واندنبرگ، وقتي ما دوره‌هاي مختلف تمدن ايراني را در نظر مي‌گيريم از اهميت تمدن پيش از تاريخ اين سرزمين در حيرت مي‌افتيم. منظور از دوران پيش از تاريخ دوران قبل از مهاجرت ادعايي آريايي‌ها است طبق همان تقسيم‌بندي سنتي و نادرست در تحقيقات ايران‌شناسي غرب.

ايران‌شناسي به‌مثابه يک دانش

ارشاد: بپردازيم به مسئله ايران‌شناسي. ما امروزه دستاوردهاي ايران‌شناسان پيشين را داريم. اين تاريخچه‌اي که شما عنوان کرديد، تاريخچه‌ جرياني است که بر مبناي يک ايدئولوژي سياسي استعماري شکل گرفته. در کنار اين جريان افرادي هم هستند که از دل همين جريانات به‌وجود آمدند و برخوردهاي منقدانه و شيوه‌هاي درستي را در پيش گرفتند. الان هم ما ايراني‌ها مي‌گوييم "ايران‌شناسي". الان مؤسسه ايران‌شناسي داريم و بخشي در وزارت خارجه مدعي اين امر است و در نهاد رياست‌جمهوري و غيره. سئوال من اين است: آيا اين مفهومي که ما مراد مي‌کنيم از ايران‌شناسي چه وجوه اشتراکي مي‌تواند داشته باشد با مفهومي که اروپاييان مراد مي‌کنند.

شهبازي: بحث‌هايي که مطرح کردم منافي اين نتيجه‌گيري نيست که مطالعات ايران‌شناسي در غرب، مثل تمام شاخه‌هاي علوم و فنوني که با انگيزه‌هاي استعماري ايجاد شدند يا رشد کردند مانند مردم‌شناسي و زبان‌شناسي و حتي دريانوردي و کشتي‌سازي، در نهايت يک حوزه علمي جدّي و بسيار غني درست کرده است. افرادي مثل ماکس مولر و اشپيگل افراد کوچکي نبودند. عالمان بسيار برجسته‌اي بودند. و به‌نظر من کار اين حوزه علمي به جايي رسيده که مي‌تواند در بخشي سنت‌ها يا ميراث استعماري خودش را نقض کند يا در بخش ديگر همان را به شکلي بغرنج‌تر ادامه دهد. شما مثلاً به کتاب معروف مورگان درباره قبايل سرخپوست آمريکا نگاه کنيد. ترديدي نيست که هدف نهايي از اين‌گونه مطالعات سلطه و غارت بوده. ولي اين امر اهميت کتاب مورگان را نقض نمي‌کند. مردم‌شناسي نمونه روشني است که مي‌تواند اين به‌اصطلاح ديالکتيک را نشان دهد.

ارشاد: به شکل ديگر سئوال مي‌کنم. امروزه مراد ما ايراني‌ها از ايران‌شناسي چيست؟ بالاخره ما بايد با محققين غربي به يک نقطه توافق برسيم. يعني از يک طرف بايد نظريات آن‌ها را رد کنيم و از طرف ديگر ما ديدي به مسئله داريم که از درون فرهنگ خودمان است. يعني آن‌ها از بيرون نگاه مي‌کنند و ما از درون...

شهبازي: خير. بعضي از آن‌ها از بيرون هم نگاه نکردند. من با بعضي از محققين غربي احساس تجانس بيشتر مي‌کنم تا بعضي از نويسندگان ايراني. چنين کليتي وجود ندارد. اين محقق تا آن محقق زمين تا آسمان تفاوت دارد. شرقي و غربي و ايراني و اروپايي ندارد. بهيچوجه نمي‌شود انديشمند و محقق و به تبع آن انديشه و تحقيق را تقسيم کرد به شرقي و غربي. بايد ديد هر کس چه مي‌گويد و تا چه حد درست يا غلط مي‌گويد. چه بسا يک محقق آلماني يا انگليسي يا آمريکايي و غيره خيلي بهتر بتواند مسائل ما را تحليل کند تا فلان ايراني. اصولا من با شرقي و غربي کردن تحقيق موافق نيستم.

ارشاد: منظور من اين بود که ما در اين فرهنگ زيسته‌ايم، آن‌ها در اين فرهنگ نزيسته‌اند هر چند که بعضي از آن‌ها مانند خانم لمبتون و الول ساتون سال‌ها در اين منطقه زيستند. الول ساتون چهل سال در اين منطقه زيست. با همسرش بود و حتي راه‌هاي خيلي دشوار را هم پيمودند. اين فرق دارد. تازه اين را هم نمي‌توانيم بگوييم او زيست. زيست آن است که روان ناخودآگاه قومي ما را تشکيل مي‌دهد.

شهبازي: حاصل كار ايران‌شناسي در غرب يك ميراث بسيار گسترده و مفصل است كه ديدگاه‌هاي متفاوت در آن وجود دارد و بسيار آموزنده است. اگر ما بخواهيم اين ميراث را نفي كنيم و كنار بگذاريم شايد چيز قابل اعتنايي برايمان نماند. دانشي است كه در يك دوره تاريخي شكل گرفته و راه درست برخورد اين است كه با آن به‌خوبي آشنا شد و نسبت به آن نگاه مجتهدانه پيدا كرد. هيچ دليلي وجود ندارد كه ما تعميم‌ها و الگوهاي دگم و متحجر گذشته آن‌ها را بپذيريم. من به طرز تفكر دكتر احسان يارشاطر نگاه مثبت ندارم ولي زماني به يكي از دوستان گفتم اگر قرار باشد حاصل كار او بخصوص در بنگاه ترجمه و نشر كتاب سابق از حوزه فرهنگ فعلي ايران خارج شود، بايد بخش مهمي از فرهنگ مكتوب چاپي ما حذف بشود. براي اينكه عالمانه كار كرده و بايد از او آموخت. بنده تصور مي‌كنم رقيب عالم بهتر از دوست جاهل است حتي اگر از او شكست بخوريم. خيلي‌ها در بيست ساله اخير در اين كشور متصدي مناصب و مقامات مهم فرهنگي شدند و پول‌هاي كلان آتش زدند ولي يك هزارم يارشاطر كار جدّي و عميق نكردند. او آنقدر فهيم است كه در همين دانشنامه ايرانيكا مقالاتي را چاپ كند كه با نظر شخصي او منطبق نباشد و حتي آن را نقض كند. بنابراين، انباشت دانش و تحقيقاتي كه در اين زمينه شده به ما هم تعلق دارد و بايد از آن‌ها آموخت و روي آن‌ها كار نقادانه كرد. در تحقيق معني نمي‌دهد كه شما مقلد مثلاً اشپيگل يا ماكس مولر يا ديگران باشيد و همانطور معني نمي‌دهد كه چماق برداريد و آن‌ها را يكسره طرد كنيد.

ارشاد: اگر بخواهيم براي امروز خودمان از ايران‌شناسي تعريفي داشته باشيم، چه تعريفي مي‌توانيم ارائه بدهيم؟

شهبازي: بحثي که کرديم راجع به مطالعات ايراني است، يعني آن حوزه علمي که در دانشگاه‌هاي غربي به اين عنوان مطرح است. اما تعريفي که خود ما، به‌عنوان ايراني، مي‌توانيم از ايران‌شناسي به‌دست بدهيم، نمي‌تواند همان تعريف باشد. منظور آن‌ها از ايران‌شناسي حوزه وسيعي است که شامل تاريخ، فرهنگ، اقوام، گويش‌ها، آداب و رسوم و خلاصه تمام آن چيزهايي مي‌شود که مختصات مردم ايران را در طول تاريخ طولاني آن مي‌ساخته. اين مطالعات حوزه بسيار متنوعي را دربرمي‌گيرد که شامل شاخه‌هايي مانند تاريخ، زبان‌شناسي، مردم‌شناسي و غيره و غيره مي‌شود. هنوز فرهنگ ما در بسياري از اين حوزه‌ها بسيار فقير است. مثلاً ما هنوز يک دائرة‌المعارف گويش‌هاي ايراني نداريم و اين در حالي است که پول صرف تدوين دائرة‌المعارف زبان فارسي در شبه قاره هند مي‌کنيم و آنوقت ژاپني‌ها درباره گويش لارستاني ما تحقيق مي‌کنند و کتاب مي‌نويسند. ما يک دائرة‌المعارف اقوام و قبايل ايراني نداريم و مهم‌ترين مرجع براي ما در زمينه شناخت تاريخ اقوام و قبايل ايراني شايد همان مقاله خانم لمبتون در دائرةالمعارف اسلام (چاپ ليدن) باشد.

ارشاد: شما هم کتابي در اين زمينه داريد.

شهبازي: بله. ولي ما هنوز مرجع معتبري در اين زمينه نداريم. اقوام و قبايل از بين مي‌روند و گويش‌هاي‌شان به‌سرعت از بين مي‌رود اما هنوز ما ضرورت و اهميت اين‌گونه کارها را درک نکرده‌ايم. در همان کتاب "مقدمه‌اي بر شناخت ايلات و عشاير"، سال‌ها پيش مطرح کردم که از طايفه مهرکي (که نام آن در کتب استخري و ابن‌حوقل و شاهنامه فردوسي و غيره آمده و از بقاياي طوايف دوران ساساني است) تنها چند خانوار مانده که در سال‌هاي اخير جذب شهر فيروزآباد شده‌اند. يکي دو دهه ديگر هيچ بقايايي از آن‌ها قابل شناسايي و مطالعه نيست. چرا ژاپني‌ها در اين زمينه‌ها سرمايه ‏گذاري مي‌کنند و مثلاً براي شناخت گويش لارستاني يا شبکه کهن قنات‌هاي ايراني مطالعه مي‌کنند و سمينار مي‌گذارند که آقاي دکتر جواد صفي‌نژاد در اين سمينارها شرکت کرده. اينها همه مي‌تواند شاخه‌هايي از ايران‌شناسي در کشور ما باشد. چنين دانشي وجود دارد و خيلي جدّي است و مي‌تواند شاخه‌هاي متنوعي را در بر بگيرد و يک پشتوانه غني تحقيقاتي و نظري دارد.

ارشاد: از صحبت‌هاي شما برداشت کردم که دانش ايران‌شناسي، دانش ميان رشته‌اي است و به خاطر همين با دانش‌هايي مانند تاريخ و باستان‌شناسي و زبان‌شناسي و هنرشناسي و غيره هم‌مرز مي‌شود. مي‌خواهم بدانم چگونه ايران‌شناسي مي‌تواند از حاصل پژوهش‌هاي اين رشته‌ها استفاده کند و در عين حال مثل آن‌ها نباشد. آيا هر چه که درباره ايران باشد، ايران‌شناسي است يا اين‌که مي‌توانيم از آن يک تعريف دقيق‌تر به‌دست بدهيم؟

شهبازي: اين ابهام به خاطر اين است که عنواني به‌نام ايران‌شناسي در غرب پيدا شد و تداوم دو دانش هندشناسي و اسلام‌شناسي بود. در يک دانشگاه کرسي به‌نام زبان‌هاي شرقي يا شرق‌شناسي يا اسلام‌شناسي مي‌گذاشتند و بعد عده‌اي از شاگردان اين حوزه در ايران تخصص پيدا مي‌کردند و اين تبديل مي‌شد به کرسي ايران‌شناسي. بنابراين، تحت نام ايران‌شناسي کليه مطالعات مربوط به ايران، اعم از باستان‌شناسي و تاريخ و فرهنگ و زبان و سياست و غيره، مطرح مي‌شد. ولي وقتي ما به‌عنوان ايراني مبحث ايران‌شناسي را مطرح مي‌کنيم، با اين معضل روبه‌رو مي‌شويم که اين حوزه بسيار وسيع را چطور در قالب يک رشته جا بدهيم. بنابراين، مفهوم ايران‌شناسي يک مفهوم غربي است و در سنت دانشگاهي و تحقيقاتي غرب يک شاخه تخصصي است مثل هندشناسي و چين‌شناسي و مصرشناسي و غيره. آيا براي يک هندي يا چيني دانشي به‌نام هندشناسي يا چين‌شناسي مي‌تواند به‌عنوان يک شاخه علمي موضوعيت داشته باشد؟ نمي‌دانم.

ارشاد: من مي‌خواهم بدانم چطور براي ما مطرح مي‌شود. مثلاً مؤسسه‌هايي که هم‌اکنون داعيه ايران‌شناسي دارند، نمي‌خواهم بگويم ادعاي آن‌ها درست است يا نادرست، مي‌خواهم بگويم از فرهنگ ايراني چه تعريفي دارند؟ چون ايران‌شناسي در واقع شناخت فرهنگ ايران است.

شهبازي: ما در واقع اين عنوان را تقليد کرديم، اقتباس کرديم. افرادي هم که الان داعيه ايران‌شناسي دارند تصور مي‌کنم بيشتر گرايش‌شان به فرهنگ است. وقتي در ايران مي‌گوييم ايران‌شناسي، همه چيز را در برمي‌گيرد. نمي‌دانم چگونه مي‌شود بين اينها تفکيک کرد. اگر قرار باشد شاخه علمي مستقلي به‌نام ايران‌شناسي وجود داشته باشد، بايد محدوده‌هاي آن را مشخص کرد. همه چيز را مي‌تواند در بر بگيرد.

ارشاد: شايد اين دانش بتواند در حول نقد ايران‌شناسي موجود هم شکل بگيرد؟

شهبازي: شايد. به اعتقاد من آنچه مهم است نسل جديدي از محققين است که بايد در اين مملکت شکل بگيرد و هنوز شکل نگرفته. تصورم اين است که اولين جوانه‌هاي برخورد انتقادي عالمانه بخصوص در دهه اخير شکل گرفته است. اين نسل نگاه عميق نسبت به گذشته دارد. اين نسل هم بر اساس منابع بومي و هم بر اساس مطالعات غربي‌ها و مجموعه مطالعات شرق‌شناسي که انجام گرفته، بايد به يک تصوير نو برسد و به اين تصوير نو نخواهد رسيد اگر نگاه انتقادي و عالمانه، هر دو، نداشته باشد. همينطور در غرب هم يک نسل جديد از محققان غربي شکل گرفته که نگاه انتقادي و مجتهدانه به سنت‌هاي خشک و جاافتاده گذشته دارد.

تاريخ انتشار به صورت فايل htm: چهارشنبه، 30 دي 1388/ 20 ژانويه 2010


Thursday, January 21, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.