بازگشت به صفحه اصلي

 
انديشه سياسي شيخ ابراهيم زنجاني

 

در دو رساله منتشر نشده او

 

تاکنون به شيخ ابراهيم زنجاني تنها از يک منظر نگريسته شده: ارتباطات او با کانون‌هاي پنهان ماسوني و نقش او، به عنوان دادستان «محکمه انقلابي»، در شهادت شيخ فضل‌الله نوري (13 رجب 1327)؛ نقشي که به انزوا و بدنامي وي انجاميد.

سير تحول فکري زنجاني را مي‌توان در دو رساله اوّليه او بررسي کرد. رساله اوّل «بستان‌الحق» نام دارد و به سال 1323 ق. نگاشته شده؛ در آستانه نهضت مشروطيت. رساله دوّم، «مکالمات با ميرزا يعقوب»، به چهار سال بعد، به دوران پس از انحلال مجلس اوّل تا سقوط محمدعلي شاه، يعني به سال‌هاي 1326- 1327 ق.، تعلق دارد. در اين سال‌ها، زنجاني، نماينده خمسه و زنجان در مجلس اوّل، با محافل تجددگراي افراطي و فراماسون تهران پيوندي عميق يافته و تحولي ژرف در بينش و انديشه او رخ داده است.

رساله «بستان‌الحق»

نسخه‌اي از رساله خطي «بستان‌الحق» در 478 صفحه در کتابخانه مجلس موجود است. نام نويسنده رساله بر آن درج نشده و محققين پيش‌تر از نويسنده آن به عنوان «نويسنده مجهول و گمنام بستان‌الحق» نام مي‌بردند. نگارنده در بررسي زندگي شيخ ابراهيم زنجاني وي را به عنوان نويسنده رساله فوق شناسانيد و مستندات خود را عرضه کرد. (بنگريد به «زندگي و زمانه شيخ ابراهيم زنجاني»)

زنجاني در اين رساله از موضع عالم ديني اصلاح‌طلب و منتقد وضع سياسي و اجتماعي موجود جهان اسلام سخن مي‌گويد که در پي کشف و معرفي علل انحطاط مسلمين و شناسائي و شناسانيدن راه اعتلاي دنياي اسلام است؛ به‌رغم اين‌که نطفه‌هاي اوّليه تحولات پسين فکري او را مي‌توان در همين رساله نيز ديد. مي‌نويسد:

«در اين عصر نور علم و اطلاعات و صنايع و عدل و انتظام عالم را چنان احاطه کرده که عقل حيران است و به حقيقت اگر ملاحظه تواريخ اعصار سالفه و آثار سابقه نمايي خواهي ديد که وضع عالم هيچ نسبت به سوابق ندارد. کانه کليه عالم بشري در زمان طفوليت بوده [و] الان به سن جواني رسيده... اين ترقي و اوج که در اين عصر ديده مي‌شود بدو و نشو آن از اهالي اروپا و فرنگ و در ميان مسيحيان شده که في‌الحقيقه مرکز و دايره نصف‌النهار آفتاب علوم و نظامات و قدرت و کمالات همان قطعه است که شمس تمدن و تمکن در آن قطعه، که کوچکترين قطعاًت معموره زمين است، در منتهاي تابش و نورپاشي است که از پرتو آن به قطعاًت ديگر هم رسيده و شعاع آن به هر جانب دامن کشيده است. و اوايل شروع آن اقوام به ترقيات و علوم مقارن واقع شده به شروع تنزل ممالک اسلاميه، در حالي‌که اين ممالک آفتاب شرف و افتخار و تمدن و اقتدار و عدل و فضل و کمال را مرکز بود و از پرتو نور اسلامي ساير ممالک کسب ضيا مي‌نمود.»

به اين ترتيب، زنجاني طلوع تمدن جديد غرب را، که در برابر «درخشش» آن سخت مبهوت است، مقارن با افول جهان اسلام مي‌بيند؛ اسلامي که در زمان ظهور خود دنياي عقب‌مانده آن زمان را به سوي مدنيت رهنمون شد و اين تمدن در اندلس به اوج شکوفايي رسيد. از اين زمان «اسلاميان» در «غفلت و عيش و عشرت» مستغرق شدند و آنگاه تهاجم صليبي رخ داد.

در همان اوقات... بربريت و وحشيت اهالي اروپا و جهالت و همجيت طوايف فرنگ به نهايت رسيده و مثل سگ و گرگ ديوانه يا شير از زنجير درآمده، مثل درندگان بي‌تربيت و متهورانه محض تعصب مذهبي به هيئت اجتماعيه حمله به ممالک اسلاميه نمودند و جنگ‌هاي صليبي واقع شد که معروف است. و از طرف ديگر دولت اسلاميه در اندلس، که يک جزء از اروپا است، در نهايت ترقي در علوم و تمدن رسيده بود. جماعتي از مسيحيان حمله به آن ملک نمودند.»

مسيحيان صليبي پس از برانداختن تمدن اندلس علوم و دانش‌هاي اسلامي را اخذ نموده و بر اين اساس و با اتکا بر تلاش و «خودسازي» تمدن خود را بنا کردند:

«چون اساس علم را بر بنياد صحيح محکم نهادند، اولا در ميان خودشان بي اطلاع رقيبان در خانه را به روي خود بسته به خودسازي مشغول گرديدند [و] تدريجاً نواقص خود را اصلاح نمودند. اولا دانستند که حقايق علميه به انفراد و تنهايي حاصل دست نمي‌دهد، بنا کردند که با جمعيت و اتفاق کافي به هر مقصد اقدام کردند و دانستند ترقي موقوف است بر اين‌که علم را عمومي کنند و افکار را آزاد نمايند. مطالب علميه را تعميم دادند و افکار و اذهان و مقالات و ارقام را آزادي دادند. دانستند تا عدل و مساوات و راستي و درستي و محبت هموطنان و هم‌مذهبان نباشد هيچ قوم زنده نمي‌شود، اقدام به آنها کردند. با کمال شادي به هرچه دست زدند پيش بردند. حريص‌تر و اميدوارتر به بالاتر از آن شده، قدم فراتر گذاشتند. اگر تامل کني با عمل به قوانين اسلاميه زنده شدند و ترقي و اوج گرفته در جميع مراتب علميه و مطالب مدنيت يکي در صد از سوابق ازمان کليه دنيا پيش افتادند.»

غربيان، پس از «دوران خودسازي» و رفع نقايص و تکميل مدنيت خود، تهاجم تجاري و سياسي و نظامي را آغاز کردند و به اين ترتيب دوران سيطره استعمار اروپايي بر جهان اسلام فرارسيد:

«چون آن قوم در ملک و خانه و وطن خود نقصي نديدند و استعداد غلبه بر کليه ممالک را فراهم کردند، شروع کردند بر اين‌که کليه قوم خود را مولا و آقا و مالک رقاب بر تمام طوايف ديگر نمايند، زيرا همه را در نزد خودشان مثل حيوانات وحشيه که بايد مسخر کرد و به خدمت واداشت ديدند... حالا به مقدار چهار صد سال است که مشغول‌اند. خصوصا در دويست سال و خصوصا صد سال اخير که عبارت از قرن نوزدهم مسيحي است تدريجاً املاک اسلامي به تحت تصرف ايشان آمده و اسلاميان رعيت ايشان گرديده تا اين ازمنه که اوايل قرن بيستم است محققا دو ثلت بلکه سه ربع ممالک اسلاميه داخل حوزه تصرف ايشان گرديده... عمده ممالک اسلاميه در تحت تصرف مسيحيان داخل شده، زيرا تمام جزاير اسلاميه از جزيره خضرا گرفته تا جاوه، همه ملک مسيحيان است و چند دولت اسلاميه محو شده مثل دولت اندلس و دولت عظيمه هندوستان و امارات اسلاميه افريقا و نوبه و سودان و زنجبار و مصر بلکه افريقا که اسلام در آنجا از همه جا پهن‌تر بود. اصلا امير و سلطان باقي نمانده جز دولت مراکش که فعلا اسير چنگال فرانسه و مورد طمع آلمان و ايطاليا و ديگران گرديده محققا از چنگال اين گرگان خلاصي ندارد. و جزيره تونس را هم فرانسه برده و نمانده جز دولت عثماني و ايران و افغانستان که به اسم استقلال خوانده مي‌شوند. اما کليه ماوراء النهر و امراء بخارا و خيوه و املاک تاتار و ترکمان کلا به تصرف روس آمده. اما عثماني با اين‌که علي‌الاتصال در تجزيه است و اکثر املاک او مثل بلغارستان و سربستان و يونان و کريت و مصر و تونس و غيرها مسخر مسيحيان شده و باقي املاک او مثل کشتي که در گرداب بلا به چهار موجه فنا گرفتار باشد علي‌الاتصال از پولتيک و تدابير دول فرنگ آسودگي ندارد که خودسازي نمايد و همه اين دول قويه همت بر تجزيه و افناء او گماشته‌اند و لامحاله چندان مدتي نمي‌خواهد که او را مضمحل خواهند ساخت و بعد از اضمحلال عثماني ديگر اسلام تمام است، زيرا که ايران فعلا در معني ملک متصرفي روس يا مقسوم ميانه روس و انگليس محسوب است و قوت استقامت دو ماه را ندارد. اما افغانستان با اين‌که رعيت انگليس محسوب است، باز هر وقت ميل انگليس بر فناي او باشد مدتي نمي‌خواهد. پس آنچه از دول و امارات اسلاميه ظاهراً باقي شمرده در معني رفته است.»  

دغدغه زنجاني در «بستان‌الحق» هنوز دغدغه يک عالم ديني است. زنجاني مي‌خواهد ثابت کند که، برخلاف ادعاي «جمعي کثير از عقلا و سياسيون» و «حتي بعضي از غافلين اهل اسلام»، ترقي غرب و عقب‌ماندگي جهان اسلام ناشي از اصرار مسلمين در حفظ دين خود و اجراي احکام آن نيست؛ بلکه، به‌عکس، دوري از اسلام و احکام اسلامي است که اين انحطاط را سبب شده است. مثلاً، زنجاني مي‌نويسد:

«[آيا] مذهب فرمود که هر ظلم و فسق و فجور و غصب املاک و ندادن حقوق و طلب مردم و ضرب و قتل نفوس و هزار بالاتر از اينها اگر از امرا و القابيان و آنها که با بي‌حيايي و بيشرمي خود را از بزرگان و علما و اعيان ناميده‌اند از خود و بستگان ايشان صادر شود بحثي نيست و اگر از رعايا و فقرا صادر شود به يک خطا صد مقابل جزا... را افترا زده آنها را افنا مي‌کنند؟ آيا مذهب فرمود که نصف اهل ايران بلکه دو ثلث بيکار مانده مسلط به آن ثلث ديگر کسب‌کننده بيچاره شوند [و] با دزدي و تعدي و ظلم و سئوال و تکدي ايشان را مضمحل و خود عيش کنند؟ [آيا] مذهب فرمود روسا امور را، از امرا يا علما، همه با رشوه حقوق را پامال نمايند؟ [آيا] مذهب فرمود اصلاح راه‌ها نکنيد و در تجارت تقلب نمائيد؟»

بررسي انديشه‌هاي زنجاني در رسال «بستان‌الحق» به بحثي مشروح نياز دارد. اجمالاً، زنجاني در اين رساله اسلام را تنها راه نجات مسلمين و رفع استيلاي غرب مي‌داند؛ هر چند، چنان‌که گفتم، مي‌توان نطفه‌هاي اوّليه دگرگوني فکري پسين او را در اين رساله نيز رديابي کرد.

رساله «مکالمات با ميرزا يعقوب»

رساله دوّم زنجاني، که تاکنون ناشناخته بوده و در اين مقاله براي اوّلين بار معرفي مي‌شود، «مکالمات با ميرزا يعقوب» نام دارد. زنجاني اين رساله را در سال‌هاي 1326- 1327 ق. نگاشته؛ يعني در دوران پس از انحلال مجلس اوّل. در اين سال‌ها زنجاني در تهران خانه‌نشين است، با دوستان «منورالفکر» خود در مجامع مخفي و ماسوني رابطه دارد و در کنار آنان براي خلع محمدعلي شاه مي‌کوشد.

زنجاني در رساله «مکالمات با ميرزا يعقوب» از خاطرات سال‌هاي دور خود، دوران طلبگي در نجف اشرف، سخن مي‌گويد. زمان واقعه بهار سال 1298 ق. است که بيماري طاعون در شهر نجف شيوع يافته. زنجاني طلبه‌اي است تقديرگرا. او اين بيماري را بلاي خداوند مي‌داند، به دليل کثرت معصيت در شهر اميرالمؤمنين (ع)، که نمي‌توان از آن گريخت. و با چنين بينشي است که با فردي به‌نام «ميرزا يعقوب» آشنا مي‌شود:

«روزي به حسب عادت همه، که عصرها دسته دسته طلاب و غيرآنها در صحن مقدس در مقابل حجرات مشغول صحبت مي‌شوند و يا در صحن گردش مي‌کنند و بعضي تنها گردش مي‌نمايند و غالباً کمنداندازان و حيله‌طرازان دام خود را براي اخذ يا قرض در آنجا مي‌گسترانند، من هم از گوش دادن به درس مقدمه واجب جناب حاجي ميرزا حبيب‌الله [رشتي] فارغ شده با يک نفر رفيقم، ملاعبدالستار نام اردبيلي، قريب غروب قدم مي‌زديم و در آن مبحث گفتگو مي‌کرديم. از دور ديدم يک نفر بي‌عبا لباده‌[اي] از شال کلفتي در بر و عمامه مولوي که بر روي عرقچيني پيچيده در سر در مقابل حجره‌[اي] نشسته، در يک دور نظرش بر من افتاد. يک جنبشي در او احساس کردم و قلبم ديدم بي‌اختيار به طرف او ميل مي‌کند.»

احتمالاً، «ميرزا يعقوب» و دوستانش در اين رساله، «کلاه نمدي» و «جعفر اصفهاني»، شخصيت‌هايي نمادين‌اند نه واقعي. پژوهش من در زندگي شيخ ابراهيم زنجاني، تا امروز، نشان مي‌دهد که وي در دوران تحصيل در نجف و سپس بازگشت به ايران و استقرار در زنجان، تا پيش از حشر و نشر با رجال سياسي چون حسينقلي خان نظام‌السلطنه مافي و ميرزا مهدي خان کاشي (وزيرهمايون) و سپس حضور در مجلس اوّل مشروطه در تهران، هنوز روحاني متشرعي است. به گمان من، مندرجات رساله فوق ناشي از تأثير فضاي فکري محافل «منورالفکر» تهران بر اوست که به دوران طلبگي در نجف نسبت مي‌دهد. احتمالاً، انتخاب فضا و مکان فوق براي تأثيرگذاري بيش‌تر مندرجات رساله بر روحانيون و طلاب جوان آن زمان است.

«ميرزا يعقوب» و «کلاه نمدي» جهانگرد و دنياديده‌اند؛ به سير و سياحت اشتغال دارند و از چنان تجربه‌اي برخوردار که بتوانند عقب‌ماندگي‌هاي جهان اسلام را به روشني بيان کنند. اين دو نگرشي سخت تحقيرآميز به دنياي اسلام دارند.

فرداي پس از اوّلين آشنايي، زنجاني مشتاقانه به ديدار اين دو مي‌شتابد؛ تفرج‌کنان به سوي مسجد سهله مي‌روند و به گفتگو مي‌پردازند. مکالمات آغاز مي‌شود.

ميرزا يعقوب سخن را از علائم بروز طاعون در نجف آغاز مي‌کند؛ حادثه‌اي واقعي که در بهار سال 1298ق. ، چون توفاني مهيب سراسر سرزمين عراق را فراگرفت و عده کثيري را به کام مرگ کشيد. بحث درباره علت اين بلاي آسماني در مي‌گيرد. گويا علماي نجف وقوع طاعون را از حکومت پنهان مي‌کنند؛ زيرا اگر حکومت مطلع شود قرنطينه ايجاد مي‌کند و مانع از ورود و خروج اموات از نجف مي‌شود. اين ادعا، که به‌نظر من زائيده خيال زنجاني است، براي حمله به روحانيون زمان خود بهانه کافي به دست مي‌دهد تا او و دوستانش، به سبک ميرزا فتحعلي آخوندزاده، به علماي شيعه بتازند. آن‌ها باور به «بلا» و «تقدير» را اغراق‌گونه طرح مي‌کنند و سپس آن را به سخره مي‌گيرند. زنجاني، که نمادي است از يک متعلم طريق مدنيت، حرف‌هاي جاهلانه مي‌زند و «ميرزا يعقوب»، اين استاد تربيت‌شده و آشنا با علم و دانش روز، پاسخ‌هاي روشنگرانه‌اي مي‌دهد که حاوي حملات تند به علما و روحانيون شيعه است:

«گفتم: ... اولا، وبا و طاعون و امثال آن‌ها بلاي خدا است. بلا را چطور رفع مي‌توان کرد؟! ... اين چندين هزار علما در اينجا، که بعضي پنجاه سال و شصت سال و هفتاد سال مشغول علم بوده‌اند، اينها ترحم به مردم نمي‌کنند... آقايان مي‌فرمايند حرف سرايت خلاف شريعت است، تقدير خدا است، هرکس مي‌ميرد هرجا باشد مي‌ميرد. از بلاي خدا هم مگر مي‌توان گريخت؟ ... چه بهتر از اين‌که انسان در شهر اميرالمومنين عليه‌السلام بميرد و در وادي‌السلام دفن شود، ديگر چه غم دارد؟

[ميرزا يعقوب] گفت: چه گفتي؟ وبا و طاعون بلاي خدا! نفهميدم مقصود چه بود؟

گفتم: مي‌گويند مردم چون زياد معصيت کردند خداوند غضب مي‌کند از اين بلاها مي‌فرستد. چون در نجف اشرف حضور امام عليه‌السلام مردم معصيت کرده‌اند اميرالمؤمنين غضب کرده.»

اينک فرصت خوبي است براي «ميرزا يعقوب» تا وضع عتبات، اين ام‌القراي جهان اسلام، را با «فرنگستان» مقايسه کند و يکي را به عنوان مکمن «جهل» و ديگري را به‌مثابه مهد «مدنيت» به رخ کشد. او اين پرسش را مطرح مي‌کند که اگر طاعون ناشي از معصيت است، چرا در نقاطي که «معصيت» بيشتر است اين بلا رخ نداد؟

«عزيزم! در ممالک ديگر دول به رعايا مثل پدر مهربان مواظب حفظ صحه هستند و حفظ نظافت و سعي در آسودگي و زيارت رعايا مي‌کنند... اين ايام حکماي اروپا، که تعاقب همه تغيرات و واقعاًت کرده، علت و سبب آنها را پيدا مي‌کنند و فايده‌ها از پيدا کردن سبب مي‌برند، با ذره‌بين‌ها و دوربين‌ها استکشافات کرده، ديدند در هوا و آب گاهي بعضي حيوانات، که چشم غيرمسلح درک نمي‌کند، موجود مي‌شود که از راه غذا يا تنفس يا از زخمي داخل جوف شده، سميت و اثري دارد که خون را يا آلات لازمه حيات را فاسد کرده، انسان هلاک مي‌گردد و آن کرم‌ها يا حيوانات را مِکروب گويند. و هر مرضي را ميکروب مخصوصي است در هوا يا آبي که توليد شد تکثير پيدا مي‌کند و احتراز از آن فضا و آب و مکان موجب خلاصي است و اين علمي است در طب.»

زنجاني، طلبه جوان، چنان پاسخي مي‌دهد که گويي علماي آن زمان در عتبات با چنين مباحث بديهي علم جديد نه تنها بيگانه‌اند بلکه منکر آنند؛ و نه تنها منکرند بلکه به ابراز چنين مسايلي خصمانه مي‌نگرند:

«گفتم: حقيقت اين‌که اين مطلب را هرگز در نزد علما و آقايان نمي‌توان گفت که حيواني يا کرمي سبب مرض و هلاک مي‌شود. ناخوشي از جانب خدا است.

ميرزا يعقوب خنديده، گفت: افسوس از جهل! ... عزيزم! ملت بيچاره ما غرق جهل و ناداني و گم در وادي حيراني هستند. خبر نداري! در ملل و دول ديگر ميليون‌ها [اصل: مليان‌ها] صرف تعليم علوم و تکميل نفوس مي‌کنند و فايده‌ها از تعليمات مي‌برند.»

بدينسان، بحث به وضع علوم در ايران کشيده مي‌شود و لاجرم حمله به حوزه‌هاي علميه و علماي ديني.

«من گفتم: آقا! اگر حساب کنيم که در ايران سالي چقدر در راه تعليم داده مي‌شود، نسبت به نفوس ايرانيه بيشتر از ساير ملل خواهد بود. چندين ميليون منافع املاک موقوفه براي طلاب و مدارس در بلاد هست. سالي چند ميليون از وصاياي اموات و عطاياي احياء براي معلمين و متعلمين مي‌شود. سالي چندين ميليون زکات و خمس و رد مظلمه و مال امام در ايران و عتبات براي اين مصرف داده مي‌شود. سالي چندين ميليون پدران براي اولادشان به مکتب‌ها و مدرسه‌ها و عتبات خرج مي‌کنند. به‌علاوه همه اينها از ماليات دولت قسمتي بزرگ به همين سلسله علمي، از مجتهدين و شيخ‌الاسلام شهرها و امام جمعه و جماعت و قاضي و فلان‌العلما و فلان‌الشريعه و فلان‌السادات و فلان و فلان داده مي‌شود. اين مصارفت همه براي دستگاه علمي نيست؟»

«ميرزا يعقوب» در کسوت استادي همه‌چيزدان به نقد وضع جامعه ايراني مي‌نشيند و ترتيب جديدي پيشنهاد مي‌کند:

«واجهلا و واذلاه! نصف اين مقدار مصرف براي اقوام بيدار سبب نجات است و همه اين مصارف که گفتي براي قوم ما سبب تنزل و هلاک! از ناداني همه کارها باطل و همه سعي‌ها عاطل است. اگر در ايران يک اداره‌[اي] از طرف دولت و علماء ملت بود [و] تمام اين وجوه و شعب را که ذکر کردي تحت اداره در مي‌آورد و ثبت و ضبط مي‌کرد... فايده‌ها که ملل عالم برده‌اند اينها هم مي‌بردند... تو که مي‌داني هر جا موقوفه‌[اي هست،] يک نفر از خدا و ديانت و انسانيت بي خبر آن را تصرف به ضرب چماق و قداره چندين نفر اشرار به مصرف جاه و جلال و عيش و حال خود مي‌رسانند و نصف مملکت را فاسد و اشرار را بيکار مي‌کنند.»

چنان‌که مي‌دانيم، اين پيشنهاد «ميرزا يعقوب» را ديوان‌سالاران غرب‌گرايي که پس از خلع محمدعلي شاه به قدرت رسيدند محقق ساختند؛ هم نظام آموزشي جديد شکل گرفت، آن‌گونه که « ميرزا يعقوب» گفته بود، و هم سازماني به نام «اوقاف» که زنجاني از بنيانگذاران و نخستين رؤساي آن بود.

بخشي از رساله «مکالمات با ميرزا يعقوب» حاوي حملات تند به آقا نجفي اصفهاني و هجويه‌اي تبليغي عليه اين مجتهد بزرگ اصفهان و مبارزات او با فرقه بهائي است؛ آنگونه که پيش‌تر در رساله «رؤياي صادقه» بيان شده بود. نويسندگان «رؤياي صادقه» حاج فاتح‌الملک رئيس قشون اصفهان، احمد مجدالاسلام کرماني، شيخ احمد کرماني، سيد جمال واعظ و ميرزا نصرالله بهشتي (ملک‌المتکلمين) بودند. آنان اين رساله را با همفکري حلقه دوستاني چون ميرزا اسدالله نائيني، منشي کنسولگري روسيه، ميرزا اسدالله خان وزير، رئيس ماليه اصفهان، و محمد حسين ميرزا مويدالدوله، رئيس تلگرافخانه اصفهان، تنظيم کردند. اسدالله نائيني و ميرزا اسدالله وزير از زعماي فرقه بهائي در اصفهان بودند و از علماي آن عصر، به‌ويژه آقا نجفي اصفهاني، کينه عميق به دل داشتند. فاضل مازندراني ميرزا اسدالله وزير را «از اعظم رجال بهائي» مي‌خواند که خانه اش «مرکز اجتماعات» بهائيان بود. (تاريخ ظهورالحق، ج 8، ق اول، ص 125)

به اين ترتيب، شيخ ابراهيم زنجاني، که در آستانه انقلاب مشروطيت، در رساله «بستان‌الحق»، هنوز مدافع اسلام و اسلاميت است و علل انحطاط مسلمين را دوري از احکام اسلامي مي‌داند، چهار سال بعد به جايي مي‌رسد که تمامي «گناه» انحطاط «اسلاميان» را به «علما و روحانيون اسلام» منتسب مي‌کند و ميرزا ملکم خان ناظم‌الدوله، مروج بزرگ فراماسونري، را مقتداي فکري خويش مي‌داند:

«جناب ميرزا يعقوب فرمود: ... من يک نفر حکيم کامل و مرد فاضل، که تشنه حيات و ترقي ملت ايران بود، ديدم در فرنگستان که مأذون نيست به خاک ايران قدم بگذارد و مدتي در ايران بوده، در زير هزار پرده از کساني که اهل ديده به طرف نجات دعوت مي‌کرده و بعضي مرقومات در خلوات مستور داشته. همين که دولت فهميده که در سر اين شخص مغز حيات و در سِر اين مرد جهت نجات ملت هست، و روحانيان فهميده‌اند که او را امکان هست که ملت را از قيد موهومات آنها نجات بخشد، روحانيان به کفر و زندقه‌اش منسوب داشته و دولتيان به فساد و فتنه‌اش متهم ساخته، بالاخره مجبور کرده‌اند به اسم سفارت دائما در فرنگستان بماند و کاري در بيداري ملت نتواند. من او را ديدم. شب و روز در آتش حسرت و تأسف سوزان و از حال ذلت اسلاميان نالان است... [نام او را] براي نا‌اهلان نگو. آن ميرزا ملکم خان است که بعضي او را ارمني و بعضي يهودي و بعضي دهري و بعضي شعبده‌باز و حيله‌طراز و بعضي مفسد ناميده‌اند. و اگر از او خوب بگويي تو را هم متهم مي‌کنند.»

و در رساله «مکالمات با نورالانوار»، که تقريباً هم‌زمان با رساله «مکالمات با ميرزا يعقوب» نگاشته شده، به نظريه نژادي رايج در ميان ماسون‌هاي ايراني مي‌رسد و علت انحطاط ايران را «غلبه اسلام» و از ميان رفتن «نژاد ايراني» مي‌خواند:

«بعد از غلبه اسلام اساس آن نژاد ايراني از بيخ متزلزل گرديده، نمي‌توان سکنه حاليه ايران را نژاد ايرانيان قديم دانست... اعراب مثل مور و ملخ با آن غلبه و فاتحيت عادات و اخلاق خود را حمل کرده، در اين خاک يادگار گذاشته، با مزاوجت مخلوط خون و گوشت ايرانيان کردند. آن حسد و بغض و کينه عرب و آن کثافت و کبر و طمع و درشتي ايشان در اين زمين نمو کرده...»

عبدالله شهبازي

شيراز، 9 مرداد 1385

نشر در وبگاه: اول شهريور 1385


Friday, February 20, 2009 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.