زندگي و زمانه شيخ ابراهيم زنجاني

جُستاري از تاريخ تجددگرايي ايراني

قسمت اول
 

عبدالله شهبازي

در بررسي تاريخ انجمن‌هاي مخفي و سازمان‌هاي ماسوني دوران مشروطه با سه شخصيت مواجهيم که از برخي جهات، از جمله تعلق به کسوت روحانيت، مشابهت دارند: شيخ ابراهيم زنجاني، سيد اسدالله خرقاني و سيد محمد کمره‌اي. در اين ميان، زنجاني، به دليل نقشي که در ماجراي قتل شيخ فضل‌الله نوري ايفا کرد، شهره بود و اخيراً با انتشار بخشي از خاطراتش (به‌کوشش غلامحسين ميرزا صالح، تهران: نشر کوير، 1379) اين شهرت افزايش يافته است. خرقاني و کمره‌اي کمتر شناخته شده بودند. روزنامه خاطرات کمره‌اي، که اخيراً منتشر شده (به‌کوشش محمد جواد مرادي‌نيا، تهران: شيرازه، 1382) ما را تا حدودي با او آشنا نمود. در اين مقاله به اجمال به معرفي شيخ ابراهيم زنجاني مي‌پردازم و اگر فراغتي بود در زماني ديگر به خرقاني نيز خواهم پرداخت. منابع مورد استفاده من مجموعه کامل خاطرات انتشارنيافته زنجاني و ده‌ها رساله منتشر نشده اوست که بيش از پنجهزار صفحه دستنويس را شامل مي‌شود. در پايان مقاله اين مجموعه را معرفي خواهم کرد.

گزارش‌هاي مختصري که در منابع رجالي موجود از زندگينامه شيخ ابراهيم زنجاني درج شده، در برخي موارد نادقيق يا نادرست است. براي مثال، شيخ آقا بزرگ تهراني در الذريعه زمان وفات زنجاني را سال 1347 ق. ذکر  مي‌کند که  برابر است با 1307 ش.  حال آن‌که زنجاني در آذر 1313 ش. در تهران فوت کرد. خانبابا مشار و صاحب مکارم‌الآثار نيز اين اشتباه را تکرار مي‌کنند. در مکارم‌الآثار تاريخ تولد زنجاني، به غلط، 1266 ق. ذکر شده، و هم او و هم مشار از    آشنايي زنجاني با علم هيئت و زبان فرانسه سخن گفته‌‌اند. زنجاني با زبان فرانسه آشنايي نداشت و ترجمه‌هاي او عموماً از ترکي استانبولي و در مواردي از عربي است. رساله‌هاي زنجاني نيز آشنايي وي با علم هيئت را در حد يک مبتدي نشان مي‌دهد. مهدي بامداد، که بهترين شرح حال مختصر را از زنجاني به دست داده، اشتباهي ديگر مرتکب مي‌شود و از «شيخ هادي خمسه‌اي» به عنوان پدر زنجاني ياد مي‌کند. هادي، پدر زنجاني، خرده‌مالکي      روستايي بود و هيچگاه در کسوت روحاني نبود

کودکي و نوجواني

ابراهيم قزلباش زنجاني در سال 1272 ق. در روستاي سرخديزج سلطانيه، در پنج فرسخي شرق زنجان، به‌دنيا آمد. پدر و خويشانش از خرده‌مالکين منطقه بودند و در روستاي خود «رياست و ثروتي» داشتند. مادر زنجاني از خاندان‌هاي کهن روستايي بود و از حيث نسب بر پدر برتري داشت. او از اعقاب سران طايفه استاجلوي قزلباش بود که در زمان صفويه در طارم سکني گزيده بودند. به اين دليل بعدها زنجاني نام خانوادگي «قزلباش» را برگزيد. در زمان تولد زنجاني، پدر 35 ساله و مادر 25 ساله بود.

زنجاني در 8 سالگي به مکتب رفت و خواندن و نوشتن فارسي و قرآن و عربي را فراگرفت. شانزده ساله بود که قحطي بزرگ 1288 ق. فرارسيد و روستاي زنجاني را، به‌سان تمامي شهرها و روستاهاي ايران، به نابودي کشيد. زنجاني در خاطرات خود شرح مفصلي از اين قحطي به دست داده است:

ميته محبوب‌ترين يغما بود. خون عزيزترين غذاها. انبان‌ها و کفش‌ها و پوست‌هاي کهنه را خيسانده، کباب کرده به‌دندان مي‌کشيدند. گوشت الاغ و اسب و قاطر سهل است، سگ و گربه را خوردند و چندين جا گوشت آدمي خورده شد بدبختانه... اوايل، مردم که از گرسنگي مي‌مردند، سايرين جمع شده کفن و غسل داده دفن مي‌کردند. در زمستان ديگر غسل و کفن موقوف شد و کسي قوت نداشت قبر کند. نعش‌ها... در کوچه‌ها مي‌افتاد و سگ و گربه مي‌خورد... در ميان هر ده تا ده ديگر در راه‌ها مرده بود که افتاده بود.

در اين قحطي حدود يک سوّم از جمعيت ايران مردند و گروهي کثير در جستجوي غذا به قفقاز و روسيه مهاجرت کردند.

گراني که آدم خوري باب گشت
هزار و دويست است و هشتاد و هشت

مرگ پدر و ورود به کسوت روحانيت

خانواده زنجاني در جريان قحطي تمامي ثروت خود را از دست داد. در زمستان 1288 پدر به دليل صدمات وارده درگذشت و مادر سرپرستي 12 فرزند را به دست گرفت. در اين ميان، زنجاني ضعيف‌البنيه بود و توان کار سنگين نداشت. لذا، در روستاي ونونان و سپس بوجي، از توابع طارم سفلي، به مکتب‌داري مشغول شد. در اين زمان عاشق بيوه‌زني جوان از خاندان کهن بيگ‌هاي بوجي شد و خاطره اين عشق را، که به کاميابي پنهان نيز کشيد، تا پايان عمر فراموش نکرد. در اوائل 1292 ق. به روستاي بزرگ هيدج رفت و در مدرسه آخوند ملا علي و در محضر مدرسين فاضلي چون حاج ملا قربانعلي و حاج ميرزا ابوالمکارم هيدجي به تحصيل پرداخت. زنجاني، قطعاً، از هوش و حافظه‌اي برتر از حد متعارف برخوردار بود، و همين سبب موفقيت در تحصيل و جلب توجه اساتيد و همگنان به او مي‌شد. اين امتياز، خودشيفتگي و غروري در او پديد ‌ساخت که تا واپسين روزهاي زندگي در نوشته‌هايش بازتاب يافت. زنجاني در اين دوران براي فرار از عشق به رياضتي سنگين روي آورد.

او در سال 1294 ق. براي ادامه تحصيل به شهر زنجان رفت و در محضر آقا عبدالصمد ديزجي تلمذ کرد و در زمره طلاب مورد علاقه وي جا گرفت. در اوائل سال 1296 ق. با دختري به‌نام سکينه ازدواج کرد که پس از 18 سال زندگي مشترک درگذشت و زنجاني زني ديگر اختيار کرد. او آرزويي بزرگ‌تر از ادامه تحصيل در حوزه علميه نجف  نداشت و سرانجام به آرزوي خود دست يافت. در ذيقعده 1296 عازم نجف شد و تا محرم 1305 در عتبات ماند

تحصيل در نجف

رياضت سنگين زنجاني در نجف نيز ادامه يافت و اين امر توجه و علاقه علما و طلاب را به وي جلب کرد. او در اين سال‌ها در مجلس درس خارج شيخ محمد لاهيجي، آخوند ملا محمد ايرواني، آخوند ملا محمدکاظم خراساني، حاج ميرزا حبيب‌الله رشتي و حاج ميرزا حسين خليلي حضور يافت. زنجاني، به‌رغم اين‌که در خاطرات خود از روحانيت فراوان بد گفته، از اساتيد خود، چه در زنجان چه در عتبات، هماره به نيکي و احترام ياد کرده است.

از مرحوم شيخ محمد لاهيجي، که به اخلاق و اعمال و تقواي او اعتقاد زياد داشتم، بسيار استفاده کردم. مرد عالم صحيحي بود. به درس مرحوم فاضل ايرواني اعني آخوند ملا محمد ايرواني مدتي حاضر مي‌شدم. اين شخص بسيار فاضل و آگاه و از هر گونه علم خبردار، بلکه از تواريخ و اوضاع جهان خبردار، بسيار محبوب و شيرين صحبت و درويش‌مانند و متواضع و مهربان و پاک و بزرگوار بود. انسان از صحبت خودي و اجتماعي او سير نمي‌شد و هر قدر بيشتر معاشرت مي‌کرد محبتش بيشتر مي‌شد... مرحوم حاجي ميرزا حبيب‌الله رشتي... بسيار ساده‌لوح و فريب‌خور و درستکار بي‌غش بود... آخوند ملا کاظم خراساني... جوان‌تر از ديگران بود. بسيار با هوش و فطانت بود و بيانش خوب لکن قدري مغلق بود. فکري عميق داشت و رويه تحقيق. مذاق عرفاني داشت... حريص مال نبود. حسد به کسي نداشت... مرد هوشمند پاک نفس عاقل بي‌غرضي بود. از بزرگان دين است. و رحمة‌الله عليه... حاجي ميرزا حسين خليلي... مرد آگاه بود و زحمت کشيده. واقعاً فقيه بود... بسيار عابد بود... طالب اقتدار و شهرت نبود... اين بزرگواران هريک بزرگي از علماي عصر و فريدي از فقهاي دهر هستند.

زماني که مواردي از اين دست، که در نوشته‌هاي زنجاني فراوان است، در کنار هم چيده شود، تصوير به‌غايت منفي که او از روحانيت زمان خود مي‌سازد فرو مي‌ريزد و اين پرسش را پديد مي‌سازد که مصداق مشخص بدگويي‌هاي زنجاني چه کساني بودند؟ در نوشته‌هاي زنجاني، به‌سان خاطرات يحيي دولت‌آبادي، مصاديق اين بدگويي‌ها به‌طور عمده سه نفرند: آخوند ملا قربانعلي زنجاني، شيخ فضل‌الله نوري و سيد حسن مدرس.

در موارد ديگر نيز، تصوير تيره‌ و عامي که زنجاني به دست مي‌دهد، در بررسي نمونه‌هاي مشخص به سپيدي مي‌گرايد. مثلاً، او مردم نجف را چنين توصيف مي‌کند:

‌واقعاً در نجف اشرف بسيار اشخاص متدين صحيح و عالم و فاضل و کامل و صاحبان اخلاق حسنه و تارکان دنيا پيدا مي‌شود. اکثر کسبه آنجا اهل دين و فضل هستند. خيانت در آنجا کمتر است.

هنوز ميرزاي شيرازي زنده است و زنجاني در بهار 1301 براي زيارت او به سامرا مي‌شتابد؛ سامرايي که به دليل حضور ميرزا از يک قصبه مخروبه به مرکز جهان تشيع بدل شده است.

وجود جناب ميرزا سامره را آباد کرده. سامره جاي کوچک خرابه‌[اي] بود که جماعتي از اشرار و دزدان و متکديان موذي در آنجا محض اذيت و غارت زوار گرد شده بودند. به‌واسطه وجود جناب ميرزا جمعي از معتبرين و طلاب و صاحبان کمال و اخلاق آنجا سکونت کرده کرورها پول که به آنجا آمد... آنجا به مصرف مي‌رساندند... حضرت ميرزا... را در فطانت و عقل از اشخاص فوق‌العاده دنيا ديدم. بس‌که ممارست و تجربه کرده بود به يک نظر اشخاص را تا مخ دماغ مي‌شناخت و آنچه در نفوس و قلوب مکتوب بود مي‌خواند. به يک اوّل کلمه تمام مقدمات ناطق و نتيجه مطلوبه را مي‌فهميد... نکات و دقايق لطيفه‌ از او ديده شده که احصاء آن‌ها طول دارد. چنان از واردين و صادرين و حالات همه مستحضر است که موجب حيرت است. مثلاً، ورود ما دو نفر و منزل ما و وقت حرکت عودت ما را دانسته بود، نه تومان براي بنده و ده تومان براي سيدعبدالعظيم [همسفر زنجاني] براي خرج معاودت فرستاده بود.

اقامت در زنجان و آغاز تجددگرايي او

زنجاني 33 ساله در محرم 1305 به ايران بازگشت و در شهر زنجان سکني گزيد. چند ماه بعد در خانه خود مجلس درسي به راه انداخت و سپس مسجدي مخروبه را در نزديکي خانه، به کمک اهل محل، مرمت کرد و مقر خويش را در آنجا قرار داد. منبرهاي زنجاني در شهر شهرت يافت و جماعت کثيري را به مسجد او جلب نمود. اعيان و متمولين شهر نيز در مجالس او حاضر شدند. زندگي زنجاني به‌تدريج از فقر به رفاه گرائيد. او همپاي اين ترقي مقر خود را در مسجدي بهتر قرار داد و به خانه‌اي بزرگ‌تر نقل مکان کرد و سرانجام، در رمضان 1308، امامت مسجد آخوند ملا علي قارپوزآبادي را، که از مساجد بزرگ زنجان بود، به دست گرفت؛ و در سال 1310 به کمک متمولين شهر در محله‌اي اعيان‌نشين خانه‌اي خريد به مبلغ دويست تومان. از اين زمان، معاشرت زنجاني با اعيان و دولتمردان محله و شهر او را با دنيايي ديگر آشنا کرد

ميرزا علي اصغر خان، حاجي مشيرالممالک وزير، با من رفت‌و‌آمد پيدا کرده، گاه‌گاه صحبت از علوم و ترقيات خارجه مي‌کند. يک روزنامه که از مصر مي‌آمد، و اوّل ثريا بود و بعد پرورش، هفتگي محرمانه به من مي‌داد و در خلوت مي‌خواندم. حبل‌المتين کلکته هم براي او و براي ميرزا هاشم‌خان مي‌آمد و محرمانه به من مي‌دادند و مي‌خواندم. و در نهايت پرهيز مي‌کردم از اين‌که طلاب و ملاها بدانند...

نوبت به حکومت علاءالدوله بر خمسه رسيد؛ و در سال 1312 ق. ميرزا علي‌محمد ورقا، مبلغ سرشناس بهائي، از قفقاز وارد زنجان شد. حاکم او را دستگير کرد، در دارالحکومه در حضور جمع کثيري از اعيان شهر مجلس مباحثه‌اي تشکيل داد و زنجاني را به عنوان طرف بحث با ورقا برگزيد. اين مباحثه شهرت زنجاني را مضاعف ساخت.

رابطه با ميرزا علي‌اصغر خان مشيرالممالک، وزير خمسه، ادامه يافت و از اين طريق بود که سياحت‌نامه ابراهيم بيگ به دستش رسيد.

با ترس و لرز، که مبادا کسي دانسته مرا متهم به بابي‌گري کند، کتاب را گرفته پنهاني شب‌ها خواندم. ديدم نويسنده واقعاً شخص بيدار وطن‌دوست ايران‌خواهي است که خواسته ايرانيان را از بدبختي و تاريکي و مردابي که در ميان آن فرورفته‌اند آگاه کند. واقعاً يک دري از افکار به روي من باز کرد.

اندکي بعد، زنجاني ترجمه رُمان‌هاي سه تفنگدار و کنت مونت کريستو را خواند. اگر نگارش تقريرات دروس خارج در نجف را اوّلين کتاب زنجاني بدانيم، در اين زمان او دوّمين کتاب خود را تدوين نمود: رساله قول سديد که ترجمه‌گونه‌اي است از منية‌المريد شهيد ثاني. سوّمين کتاب زنجاني به‌نام رجم الدجال، در رد بابي‌گري و بهائي‌گري، نيز در همين زمان و بر بنياد بحث‌هايي که با ورقا کرده بود، نگاشته شد.

در 17 ذيقعده 1313 ناصرالدين‌شاه به قتل رسيد. پايان دوران باثبات ناصري و صعود پادشاهي کم‌توان، که بر شالوده ساختار سياسي انحطاط‌يافته و به فساد کشيده شده و به‌دور از توانمندي‌هاي ملّي، مديريت جامعه ايراني را به دست گرفته بود، بر توهمات مردم نقطه پايان نهاد و به‌تدريج واقعيت‌هاي ايران و جهان را آشکار کرد. ضعف و فساد اين مديريت سياسي بساط خودسري و بي‌قانوني و بي‌اعتنايي به سنن و ايستارهاي تنظيم‌کننده روابط اجتماعي را گسترده ساخت و نظام کهن سياسي و اجتماعي رو به گسيختگي نهاد. بدينسان، با صعود مظفرالدين‌شاه فضاي سياسي جديدي پديد آمد که يکي از شاخص‌هاي مهم آن پيدايش و گسترش فعاليت انجمن‌هاي مخفي و رشد غرب‌گرايي در ميان دولتمردان بود.

در اين سال‌ها، زنجاني با کتبي در زمينه «علوم عصري» آشنا شد و محرمانه روزنامه‌هاي ثريا و پرورش و الهلال (چاپ مصر) و حبل‌المتين (چاپ هند) را مي‌خواند. مطالعه حاجي بابا، اثر جيمز موريه، و تأليفات طالبوف تجددگرايي زنجاني را گستره‌اي جديد بخشيد و به ترجمه کتاب‌هايي در زمينه شيمي و هيئت از عربي دست زد و رُمان‌گونه‌اي به‌نام رؤياي صادقه نوشت. در سال 1317 سالارالدوله، پسر مظفرالدين‌شاه، حاکم خمسه شد. در اين زمان زنجاني رساله‌اي انتقادي به‌نام ترياق‌السموم درباره اوضاع ايران نگاشت که به دستور سالارالدوله محرمانه از آن نسخه‌اي برداشته شد. در پائيز 1318 زنجاني از راه رشت به بادکوبه و عشق‌آباد سفر کرد و از راه خراسان به موطن خود بازگشت.

در زمان سفر دوّم مظفرالدين‌شاه به فرنگ (29 ذيحجه 1320- 21 رجب 1321)، حسينقلي خان نظام‌السلطنه مافي، از مخالفان ميرزا علي‌اصغر خان امين‌السلطان، براي سرکشي به املاک پهناور خود در خمسه قريب به هفت ماه در اين خطه اقامت گزيد. گروهي کثير از علما و اعيان منطقه به ديدار اين رجل مقتدر حکومت قاجار مي‌رفتند و تنها کسي که به ديدارش نرفت ملا قربانعلي مجتهد زنجاني بود که «اصلاً با ديوانيان ديد و بازديد نداشت.» زنجاني به يکي از نزديکان نظام‌السلطنه بدل شد. نظام‌السلطنه رساله ترياق‌السموم را خواند، بسيار پسنديد و پس از اصلاحاتي به خط خود براي چاپ به بمبئي فرستاد. از چاپ اين رساله در بمبئي خبر نداريم.

ميرزا مهدي خان وزير همايون

حکومت ميرزا مهدي خان غفاري کاشاني، ملقب به وزير همايون، بر خمسه نقطه‌عطفي در زندگي زنجاني است.

ميرزا مهدي خان پسر فرخ خان امين‌الدوله کاشي عاقد قرارداد پاريس است که به تجزيه هرات انجاميد. پدر از نسل نخستين ماسون‌هاي ايراني بود. پسر کار خود را به عنوان دلقک در دربار ناصرالدين‌شاه و دستگاه صدراعظم وقت، ميرزا علي‌اصغر خان امين‌السلطان (اتابک)، آغاز کرد، در 27- 28 سالگي از گردانندگان بانک شاهي انگليس در ايران شد، سپس به دليل پيوند با ميرزا محمود خان حکيم‌الملک، پزشک مخصوص و وزير دربار انگلوفيل مظفرالدين‌شاه، به مقامات عالي رسيد و به يکي از ارکان توطئه بر ضد امين‌السلطان صدراعظم بدل گرديد. با کشف اين توطئه، در سال 1321، حکيم‌الملک و اطرافيانش از دربار و تهران رانده شدند. حکيم‌الملک به حکومت گيلان منصوب شد. او دو ماه و نيم بعد در رشت درگذشت و شايع شد که امين السطان او را مسموم کرده است. ميرزا مهدي خان کاشي نيز به حکومت خمسه اعزام شد. سِر آرتور هاردينگ، وزير مختار بريتانيا، مي‌نويسد:

اين طبيب حاذق... احساس صريح انگلوفيلي داشت و به همين دليل جداً با تمايلات روس‌خواهي صدراعظم معزول مخالفت مي‌ورزيد. کشته شدن مرموز و ناگهاني وي در خانه شخصي‌اش در رشت، با توجه به آن رقابت ممتد سياسي که با اتابک داشت، احتمالاً امري تصادفي نبود.

اين احتمال تا بدان حد جدّي است که برخي مورخين قتل اتابک را به انتقام خون حکيم‌الملک مي‌دانند.

مظفرالدين شاه و درباريانش
نفر اول ابوالقاسم خان ناصرالملک قراگوزلو، نفر دوم (در سمت راست شاه) ميرزا علي اصغر خان امين السلطان (اتابک). ميرزا محمود خان حکيم الملک (طبيب شاه و وزير دربار) در سمت چپ شاه ايستاده است.

ميرزا مهدي خان کاشي در همين سال‌ها، پيش از عزيمت به زنجان، به پاريس سفر کرد و در ديدار با عباس افندي (عبدالبها) به فرقه بهائي گرويد و تا پايان عمر بهائي ماند. او به عنوان يکي از اعضاي فعال جامع آدميت و سپس لژ بيداري ايران نيز شناخته مي‌شود. وزير همايون تا سال 1324 در زنجان بود و سپس حاکم کردستان شد، ولي اندکي بعد در تهران مستقر شد و نقش مهم و مرموزي در ماجراي اخذ فرمان مشروطيت ايفا نمود. او در کابينه‌هاي پس از مشروطه، به دليل وابستگي به کانون‌هاي پنهان قدرت، متصدي وزارت‌خانه‌هاي مهم بود.  وزير همايون در سال 1336 ق. در 54 سالگي درگذشت.

در سال‌هاي حکومت ميرزا مهدي‌خان کاشي، رابطه صميمانه‌اي ميان او و شيخ ابراهيم زنجاني پديد شد و اين دو به اقدامات مشترکي دست زدند که در نتيجه زنجاني در ميان مردم و روحانيون به «‌فرنگي‌مآبي» متهم شد. وزير همايون بلافاصله پس از استقرار در زنجان مبارزه شديدي را با آخوند ملا قربانعلي زنجاني آغاز کرد. ملا قربانعلي، مجتهد بزرگ زنجان، پس از فوت ميرزاي شيرازي (شعبان 1312) مرجع تقليد مردم خمسه و منطقه به‌شمار مي‌رفت و در اين خطه از احترام و اقتدار فراوان برخوردار بود. به‌نوشته زنجاني، ميرزا مهدي خان در زنجان «خيلي باقدرت» حکومت کرد.» نمونه اين اقتدار شکستن حرمت بست خانه آخوند ملا قربانعلي بود که به شورش مردم شهر و قتل عده‌اي از سربازان حکومتي انجاميد. پس از اين واقعه، ملا قربانعلي نبايد از شيخ ابراهيم، يار غار حاکم، تلقي خوشايندي داشته باشد.

ميرزا مهدي خان در صحبت‌هاي خصوصي با زنجاني مسائل مملکتي را تشريح مي‌کرد و از نفوذ و رقابت روسيه و بريتانيا در ايران سخن مي‌گفت، خطر روسيه را مهم‌تر مي‌شمرد و بريتانيا را هوادار حفظ استقلال و تماميت ارضي ايران مي‌دانست. او مي‌گفت:

انگليسان، که در سياست و حيله سرآمد جهانيان هستند، خطر روس را براي هندوستان، که مايه حيات و قدرت انگليسان است، مي‌دانند و ايران در ميانه يک حايلي است [و] نمي‌خواهند ايران محو شود يا به تصرف روس‌ها بيايد. نهايت مواظبت دارند که بر ضد سياست روس کار کنند... رجال ايران هم بسياري نااميد از بقاي ايران هستند. يک قسمت اعتقادشان بر اين است که بالاخره روس‌ها مي‌بلعند. يک قسمت مي‌گويند ميان روس و انگليس تقسيم مي‌شود. بالاخره، هر کس در فکر شخص خودش است. از خدمت به مملکت مأيوس‌اند. از اين است که با تمام قوا کوشش مي‌کنند منصب و کار دربار و ايالت و حکومت به دست آورده، از مال دولت و ملت به‌نحو غارت و خيانت و هر چه باشد ثروت شخصي را تأمين کنند. اما من و بعضي نااميد نيستيم. مي‌گوييم بايد کوشش کرد [و] مملکت را نگاهداري نمود. از رقابت اين دو دشمن استفاده کرد. به هر حال، بدبختي ما از بي‌علمي است. ملاهاي ما دشمن علم هستند و علم را منحصر کرده‌اند تنها به دو کلمه مسايل ديني که نمي‌خواهند آن را هم به آساني به عموم ملت ياد بدهند. والا اگر ملخص احکام فقه را به زبان فارسي ساده آسان، آن‌قدر که براي مسلمانان لازم است، يک کتاب بکنند، کودک پس از تحصيل سواد خواندن در يک سال به تمام احکام لازمه آگاه مي‌شود، آن وقت براي آقايان اين اهميت که در انداختن محصلين به عربي و اصول و مسايل غير لازمه فقه دارند باقي نمي‌ماند و ايشان مردم را عوام و محتاج مراجعه به خودشان مي‌خواهند که استفاده کنند. به هر حال، خدا ناکرده ايران برود يا بماند، بايد مردم ايران اولاد خودشان را با اين علوم عصري، که سبب اين همه ترقيات اروپاييان شده، تربيت کنند.

اين چکيده تعاليمي است که زنجاني از ميرزا مهدي خان غفاري آموخت.

پس از عزيمت وزير همايون به کردستان، جلال‌الدوله، پسر ظل‌السلطان، حاکم خمسه شد. زنجاني با او نيز «بسيار دوست» بود.

مؤلف رساله بستان‌الحق

رساله‌اي خطي به‌نام بستان‌الحق در 478 صفحه مي‌شناسيم که نسخه‌اي از آن در کتابخانه مجلس موجود است. نام مؤلف اين رساله ذکر نشده و تاريخ نگارش آن به سال 1323 ق. است. حسين آباديان (مباني نظري حکومت مشروطه و مشروعه، تهران: نشرني، 1374، صص 11-12) از اين رساله به عنوان «جامع‌ترين مکتوب سياسي   فارسي در دوره قاجاريه» ياد کرده‌ و نويسنده آن را «مجهول» و «گمنام» دانسته است. آباديان مي نويسد:

با اين‌که نويسنده رساله يادشده گمنام است، ليکن با توجه به قرائني مي‌توان حدس زد که او حداقل با مباحث فقهي و اصولي آشنايي عميق داشته است. طرح تئوري کلي شيعه درباب حکومت و هدف غايي آن يعني حفظ اسلام، و طرح بحث کليات و جزييات و شرع و عرف در زمره اين مباحث‌اند. رساله بستان‌الحق مباحث کلامي را هم در بردارد. مثلاً، صفحات 67 تا 83 رساله به وصف توحيد اختصاص دارد و در همين موقف او اوهام و خرافات را به باد حمله مي‌گيرد. نويسنده بين خدا و مخلوق واسطه‌اي نمي‌بيند و طي مباحثي بر عنصر تعقل و تفکر به جاي تقليد صرف تأکيد مي‌کند. بارزترين ويژگي رساله اين است که با آن‌که قبل از وقوع مشروطيت در ايران، يعني 1323 ق‌. نوشته شده، مبحث مشروطه را مطرح مي‌کند. رساله بستان‌الحق ارکان مشروطه مثل مجلس شورا، آزادي، مساوات و تفکيک قوا را به‌طور مستقيم و منسجم تبيين تئوريک نکرده است، ليکن مفاهيم يادشده به صورت غيرمستقيم در آن مطمح نظر واقع گرديده‌اند. مثلاً، نويسنده به جزييات حقوق مردم و وظايف زمامداران پرداخته و عدل و انصاف و مساوات را به شکل کلي مورد بحث قرار داده است. سياست داخلي و خارجي و اخذ فرهنگ و تمدن و تکنولوژي غرب فراوان مورد اشاره نويسنده قرار گرفته است و محور بحث حفظ اسلام است و در همين جهت از اوضاع آشفته مسلمين سخن گفته است. نويسنده از حکومت اسلامي و حاکم اسلامي مکرر نام برده و  در عين حال چندان تقيدي در به‌کارگيري واژه سلطنت از خود نشان نداده است

اين رساله، به يقين، به شيخ ابراهيم زنجاني تعلق دارد، ولي روشن نيست که چرا زنجاني در فهرست تأليفات خود از آن ياد نکرده است. شايد همان ترياق‌السموم است که پس از اصلاحاتي که ابتدا حسينقلي خان نظام‌السلطنه و سپس ميرزا مهدي خان کاشي در آن صورت دادند، سرانجام به بستان‌الحق تبديل شد. و شايد رساله ديگري است که زنجاني، در اوراقي که به دست ما رسيده، آن را ذکر نکرده است.

دلايل من دال بر تعلق اين رساله به زنجاني چنين است:

1- خط زيباي رساله به زنجاني تعلق ندارد و اين غيرعادي نيست. رساله شرح زندگاني من، که در کتابخانه دانشگاه تهران موجود بود و ابتدا گزيده‌اي از آن در مجله خاطرات وحيد و اخيراً متن کامل آن به صورت کتاب با عنوان خاطرات زنجاني منتشر شد، به خط زنجاني نيست. رساله‌هاي مکالمات با نورالانوار و شراره استبداد (به‌جز جلد چهارم آن)  نيز به خط زنجاني نيست. اين موارد نشان مي‌دهد که در دوران مشروطه برخي رساله‌هاي زنجاني استنساخ و تکثير مي‌شده است. ولي زنجاني با دستخط خود در برخي صفحات بستان‌الحق (صص 66، 67، 125، 183، 271، 278، 285، 292، 310، 358) اصلاحاتي انجام داده و صفحات 339 ، 340 ، 351 و 352 کاملاً به خط زنجاني است بجز 4 سطر آخر صفحه 352.  شماره تعدادي از صفحات رساله نيز به خط زنجاني است.

2- نويسنده در آغاز رساله خود و محل سکونت خود را چنين معرفي کرده است: «فقيرتر و ضعيف‌ترين مردم در  کوچک‌ترين بلد از بلاد ضعيف‌ترين دول يعني دولت ايران.»  اين اشاره اي است به شهر زنجان در سال 1323

3- همانگونه که آباديان توجه کرده، مضمون رساله نشان مي‌دهد که مؤلف در کسوت روحانيت و داراي تحصيلات حوزوي بوده است.

4- نويسنده بستان‌الحق از يکي ديگر از تأليفات خود نام برده است: «اما طريقه تعليم و تعلم بابي است واسع که در آن اين مقصر ضعيف رساله قول سديد را، که مثل ترجمه است بر منية‌المريد شهيد نوشته‌ام.» در اينجا مؤلف بستان‌الحق به صراحت خود را معرفي کرده است. مي‌دانيم که رساله قول سديد به زنجاني تعلق دارد و او در نوشته‌هايش مکرراً از اين تأليف خود ياد کرده است.

5 - در بستان‌الحق اشارات مکرر به جهانشاه خان اميرافشار، خان قدرتمند خمسه، مندرج است که تعلق نويسنده به اين منطقه را عيان مي‌سازد.

6- در بستان‌الحق تعريض‌هاي مکرر به آخوند ملا قربانعلي زنجاني و آقا ضياءالدين نايب‌الصدر و سيد ابوجعفر نظام‌العما، علماي سرشناس زنجان، ديده مي‌شود که از تعلق نويسنده به اين خطه حکايت مي‌کند.

7- علاوه بر نثر و سبک نگارش رساله، که کاملاً شبيه به رساله‌هاي موجود زنجاني است، مضمون و نوع نگاه رساله نيز به انديشه زنجاني شباهت کامل دارد. براي مثال، تقسيم‌بندي عمر انسان به دوره‌هاي هشت ساله، که مبناي خاطره‌نگاري زنجاني است، در بستان‌الحق نيز عيناً ديده مي‌شود.  

نگارنده سال‌هاست که با نوشته‌هاي زنجاني آشنايي دقيق دارد، و اگر هيچ يک از موارد فوق وجود نداشت، تنها بر اساس نثر و سبک نگارش و نوع نگاه مؤلف بستان‌الحق بي‌هيچ ترديد اين رساله را متعلق به شيخ ابراهيم زنجاني مي‌دانست.

زنجاني در بستان‌الحق هنوز به فقه اعتقاد کامل دارد و آن را قانون اسلام و حاوي همه جزئيات زندگي اجتماعي مي‌داند. اين نظر با ديدگاه بعدي او، که فقه و فقاهت را به سخره مي‌گيرد و آن را انباني از فرضيات پوچ و بي‌معني و زايد مي‌خواند، تفاوت دارد. در مجموع، ديدگاه زنجاني در اين رساله، هم در مسائل سياسي و هم در مسئله روحانيت، کم و بيش معتدل و معقول است هرچند رگه‌هاي بدبيني و اغراق را نيز مي‌توان يافت. اين نوع نگاه پس از حضور زنجاني در تهران به‌کلي دگرگون مي‌شود و او را در حوزه مسائل نظري سياسي به يک آنارشيست تمام عيار بدل مي‌کند.

انقلاب مشروطيت و عزيمت به تهران

در چنين فضايي، در سال 1323 نهضت مشروطه آغاز شد و در جمادي‌الثاني 1324 به صدور فرمان مشروطيت انجاميد. زنجاني بعدها اين داوري را درباره نهضت مشروطيت به دست داد و تا پايان عمر به آن وفادار ماند:

‌نه مقصود بيداري و آزادي ملت ايران بود و نه وجود مشروطيت‌‌، بلکه [انگليسي‌ها] چون ديدند دولت به طرف روس متمايل است خواستند ملت را به خود متمايل کنند و يک شورش و انقلاب بزرگي در مملکت راه بيندازند که سال‌ها تمام نشده و خون‌ها ريخته گرديده و مملکت به‌کلي دچار فقر و غارت و بيکاري و پريشاني گشته‌‌، بالاخره آنان مقصود ديرينه خود را اجرا دارند.

زنجاني حادثه مشروطه را متأثر از سياست بريتانيا مي‌ديد که تعيين‌کننده «‌مقدرات جهان و خصوص اسلاميان و در آن ضمن ايران» بود و توسط «‌مجمع مهمي» از «‌عقلاي بزرگ ايشان»‌ تنظيم مي‌شد که «‌هميشه مشغول نقشه تصرف و مداخله در غير‌اروپا، در تمام نقاط دنيا، هستند.»

انگليس‌ها که در تمام دنيا موقع را مي‌پايند ديدند که ديگر ايران به اين حال خودداري نتواند کرد و در آن موقع شايد روس‌ها پيشدستي مداخلات قشوني بکنند و قطعاً انگليس نمي‌تواند با قشون مقاومت بکند. انگليس هم [که] در دنيا مشروطه و آزاديخواه خود را معرفي کرده [بود]، کم‌کم با مردمان با حس مملکت از بدي اوضاع و خطر استبداد و خطر روس مذاکرات کرده [و] لزوم مشروطيت و قانون و مداخله ملت را در کارها خاطرنشان مي‌کند.

انقلاب مشروطيت سرآغاز هرج و مرج و بهم‌‌‌ريختگي ساختار سياسي ايران بود. ضعف و فساد و بي‌لياقتي حکومت مرکزي از يکسو و تحريکات جدّي کانون‌ها و قدرت‌هاي غربي از سوي ديگر، و پيدايش روحيه عصيان و انقلاب در بخش‌هايي از جامعه، هرچند مبهم و فاقد آرمان‌هاي مشخص، راه را براي تحرک عناصر فرصت‌طلب و توسعه هرج‌‌و مرج سياسي هموار ‌ساخت. زنجاني نوشت:

در تمام نقاط ايران انجمن‌ها داير گرديد و بعض هتاک‌هاي نادان منفعت‌خواه از عوام پست، [و] به قول بعضي "ملت"، پيشواي مشروطيت و به يک معني قائد هرج و مرج شدند و امرا و متنفذين را وحشت گرفت.

زنجاني، به دليل برخورداري از حمايت حامي مقتدري چون ميرزا مهدي خان کاشي و دوستان او در محافل پنهان ماسوني تهران، به عنوان نماينده زنجان برگزيده شد حال آن‌که در نهضتي که منجر به صدور فرمان مشروطيت شد نقش نداشت. به‌عکس، اين آخوند ملا قربانعلي مجتهد زنجاني بود که به همراه پانصد تفنگچي به اجتماع بزرگ قم پيوست و در اخذ فرمان مشروطيت ايفاي نقش نمود.

در 24 ذيقعده 1324  مظفرالدين‌شاه درگذشت. اندکي بعد، در 4 ذيحجه 1324، شيخ ابراهيم زنجاني راهي تهران شد و در 12 ذيحجه اعتبارنامه‌اش در مجلس اوّل به تصويب رسيد. بدينسان، دوران طولاني اقامت زنجاني در تهران آغاز شد که تا پايان عمر او دوام آورد.

ورود به محافل ماسوني و تأثير اردشير ريپورتر

استقرار در تهران «انقلاب بزرگي» در وضع زنجاني ايجاد کرد. «گويا پس از آمدن به طهران تولد جديد و عالمي غير عالم گذشته طي کرده‌ام.» عضويت در محافل ماسوني و آشنايي با چهره‌اي مرموز و جذاب به‌نام اردشير ريپورتر نقش اصلي را در اين «تولد جديد» ايفا نمود. زنجاني در خاطرات خود هيچگاه به‌طور مستقيم از اردشير نام نبرد و به عضويت خويش در مجامع ماسوني تنها دو بار تلويحاً اشاره کرد. از جمله در اواخر عمر نوشت: 

بعد از همه اينها يکي از سران آزادي و وطن‌خواهان مشهور تمام ايران گرديده و براي اوّلين مجلس شوراي‌ ملّي ايران به اتفاق آراء عموم هموطنان منتخب گرديده و در چهار دوره مجلس از نمايندگان و مشهورترين ايشان بوده و داخل احزاب و جمعيت‌ها گرديده و عضو يک مجمع عالي جهاني شده‌‌ام.

معهذا، از زنجاني يک رساله‌ و يک رُمان‌گونه‌اي مفصل متعلق به دوران سلطنت محمدعلي شاه در دست است که در هر دو شخصيت اردشير ريپورتر قهرمان اصلي است. در اولي اردشيرجي در قالب شخصيتي به‌نام «نورالانوار» حضور مي‌يابد و در دومي با نام «مسيو کارنجي». اشارات زنجاني چنان صريح است که در انطباق اين دو شخصيت با اردشير ريپورتر کمترين ترديد را مرتفع مي‌سازد. مکالمات با نورالانوار به اوائل سال 1325 تعلق دارد و شراره استبداد به سال 1327.

«نورالانوار» از تخمه والاي آن گروه از بزرگان ايران باستان است که در پي سلطه «عفريت بدمنظر جهل» بر اين مرز و بوم و قدرناشناسي ايرانيان به ديار غربت کوچ کردند و سده‌ها به دور از وطن زيستند تا سرانجام غربيان آنان را يافتند، قدرشان را شناختند و به ايشان بزرگي و عزت بخشيدند. اين اشاره‌اي صريح است به تعلق «نورالانوار» به پارسيان هند. «نورالانوار»، که هماره شوق وطن داشت، به ايران مي‌آيد و در جريان سفري به زنجان اوّلين ديدار او با زنجاني صورت مي‌گيرد. اين ديدار کوتاه بود و «نورالانوار» در حال ترک ايران. اين اشاره‌اي است به خروج اردشيرجي از ايران در سال 1322. علي‌القاعده، اردشيرجي در زمان خروج از ايران به ديدن ميرزا مهدي خان وزير همايون در زنجان رفته، در خانه او با زنجاني آشنا شده و او را شيفته خود کرده است. اينک «نورالانوار» با مطلع شدن از تحولات اخير به ايران بازگشته و اين اشاره‌اي است صريح به بازگشت مخفيانه اردشيرجي در اواسط سال 1324 به ايران که در اواخر اين سال، با اعلام محمدحسين فروغي در روزنامه تربيت، علني شد

اردشير ريپورتر و ميرزا نصرالله بهشتي (ملک المتکلمين)

رساله مکالمات با نورالانوار

رساله مکالمات با نورالانوار حاوي نقد تند و گزنده‌اي از وضع اجتماعي ايران است به همراه اغراق‌هايي که شاخص تفکر منورالفکري آن دوران است. در تصويري که «نورالانوار» براي زنجاني ترسيم مي‌کند، در يک قطب جامعه سراسر سياه و منزجرکننده ايراني قرار دارد و در قطب ديگر دنياي يکسر سپيد و درخشان غرب که مهد و مأواي دانش و فرهيختگي انگاشته مي‌شود و همه قدرت و جهانگستري آن برخاسته از علم است.

در اين رساله، زنجاني از پارسيان هند، که گويا در اوائل دوران اسلامي از ايران به هند مهاجرت کردند، دعوت به بازگشت به ايران مي‌کند، دوران اسلامي در تاريخ ايران را سلطه سياهي و تباهي و ذلت مي‌شمرد و از زبان «نورالانوار» از اسلام به عنوان «عفريت بدمنظر» نام مي‌برد:

عرض کردم‌: اي نواده علم و ادب، و اي زاده کمال و حسب، و اي نور تربيت عالم، و اي روح حيات بني‌آدم، اي ديده‌ها از تو بينا و گوش‌ها از تو شنوا، اي مبداء حکمت و اي منشاء هدايت، ‌اي هموطن ما ملت بي‌سعادت که قدر شما را نشناخته و نور شما را ازخود دور ساخته‌، بي‌سرپرستي و حمايت شما در ظلمت اسير نکابت رقبا و دستگير رذالت اعدا شديم... به اقسام و انواع پستي و دنائت مبتلا شديم. همه اين‌ها از ترک لطف شما از ما و توجه به اعدا [از سوي] ما شد. آيا خواهد شد که ماها را از اين ذلت رو به عزت شود و روزي را خواهيم ديد که سعادت رفته عود نمايد؟ آيا چنان خواهد شد که اين سرزمين قابل سکون شما شود و اين ظلمت‌سرا به نور شما روشن گردد؟

آن محبوبه عالم و مايه سعادت بني‌آدم باکمال رأفت و نهايت رقت جواب داد:... در اين وطن شما مادامي‌که ما همسايه اين امت و هم‌مايه اين ملت بوديم نورسعادت را در اين ملک منتشر مي‌نموديم. اين بدبختان جهالت را پسنديدند و آن عفريت بدمنظر را در جاي دلبر ماه‌پيکر در آغوش کشيدند. ما را بي‌قدر ساختند و به خاک راه انداختند، لابد از اين ملک بار بربستيم...

«‌نورالانوار» براي اين‌که زنجاني بهتر عمق انحطاط جامعه ايراني را دريابد به او پيشنهاد مي‌کند که در کسوت او درآيد، چون وي «لباس فرنگي» بپوشد و همپاي او به سير و سياحت در شهر تهران بپردازد. زنجاني در اين سفر خيالي به مجلس شيخ فضل‌الله نوري سر مي‌زند و تصويري بسيار موهن و غيرواقعي از شيخ و خانه او به دست مي‌دهد.

ديدم در صدر مجلس مسندي اعلي گسترده و روي آن بستر بزرگ ضخيمي پهن شده و متکاي بزرگي گذاشته شده. يک نفري سربرهنه روي بستر افتاده و مرفق را تکيه به متکا داده و عمامه پيچيده در پهلوي بستر گذارده، جثه‌اش به بزرگي جثه فيل، گردني کلفت، شکمي هنگفت، تنش پرورده به مال مفت، ريش و صورت و چشمي سفت...

فرمود: اين را نمي‌شناسي؟ اين شيخ ‌ابوالنور است که صاحب کرور و کارش به همين وضع عيش و سرور است. اين مرد رند ديد حال ايران دگرگون و همه چيز وارون است، اوّل وضع او هم به تحصيل علم و مدرسه، و معاشش مثل همان طلبه بود که حرفش را شنيدي و استيصال او را ديدي. ديد ايران جاي هنر و کمال نيست و کس را قيد علم و تربيت و ترقي و دين و اخلاق حسنه و حيا و شرم و درستي و ناموس شريعت و حراست قانون مليت نيست... اين وضع را پيش گرفت. در اندک زمان با حرکات نالايق و حرف‌هاي ناموافق، محرم مجالس بزرگان و امراي پايتخت بلکه گستاخ با صدارت و نفس سلطنت است. بدون زحمت مالک ثروت بي‌اندازه شده، فعلا يکي از معتبرين رجال دولت و محترمين بزرگان ملت است... شيخ ابوالنور تنها نيست. از سيد چغندر و ملا شلغم و آقا بوق و خواجه سرنا و حاجي دودوک بسيار است.

در اين رساله مي‌توان نطفه‌هاي عميق نفرتي را يافت که بعدها، پس از فتح تهران، به صدور حکم قتل شيخ فضل‌الله نوري در محکمه‌اي که زنجاني دادستان آن بود انجاميد.

ديدگاه‌هاي اردشير مباني استواري براي نظريه نژادي زنجاني فراهم ساخت. طبق اين نظريه، اسلامي شدن ايران همپاي آميختگي نژادي ايرانيان و از ميان رفتن «نژاد اصيل ايراني» صورت گرفت و اين امر از عوامل انحطاط ايران در دوران اسلامي بود.

بعد از غلبه اسلام اساس آن نژاد ايراني از بيخ متزلزل گرديده، نمي‌توان سکنه حاليه ايران را نژاد ايرانيان قديم دانست. اولا، اعراب مثل مور و ملخ با آن غلبه و فاتحيت عادات و اخلاق خود را حمل کرده، در اين خاک يادگار گذاشته، با مزاوجت مخلوط خون و گوشت ايرانيان کردند. آن حسد و بغض و کينه عرب و آن کثافت و کبر و طمع و درشتي ايشان در اين زمين نمو کرده. بعد از آن هم مکرر اين صفحه عرصه تاخت و تاز طوايف مختلفه شده و نژاد مخلوط مخلوط‌تر گشته، بلکه مغلوب‌تر واقع شده. يک دوره ترکان سلجوقي ايران را احاطه کردند؛ اگرچه در ايران بدنامي بار نياوردند. چندي نگذشت که سيل طوايف مغول اين خاک را احاطه کرد، و فاصله‌[اي] نداد [که] تيموريان اين عرصه را احاطه نمودند. بعد از آن ازبيک و طوايف مختلفه ترکمان رخ به اين ديار گذاشتند. مدتي افغان ايران را به آه و افغان دچار کردند. اينک قاجار نسل خود را به سايرين آميخته‌اند. انصافاً سوء اخلاق و وحشيت هر يک از اين طوايف غالب و فاتح، اخلاق اصليه مغلوبين را مضمحل و نابود ساخته.

بدينسان، زنجاني به عضويت شبکه‌اي به‌غايت پنهان از توطئه‌گران درآمد که اردشير ريپورتر، ارباب جمشيد جمشيديان، ارباب کيخسرو شاهرخ، عباسقلي خان و حسينقلي خان نواب، محمدعلي (ذکاءالملک) و ابوالحسن فروغي، ميرزا حسن خان مشيرالدوله و ميرزا حسين خان مؤتمن‌الملک (پيرنيا)، سيد حسن تقي‌زاده، علي محمد و محمدعلي تربيت، سيد نصرالله اخوي (تقوي)، دکتر حسين خان کحال، ميرزا مهدي خان کاشي، ميرزا ابراهيم آقا تبريزي، ابراهيم حکيم‌الملک، وحيدالملک شيباني، معاضدالسلطنه پيرنيا، سليمان خان ميکده، و تروريست‌هاي نامداري چون اسدالله خان ابوالفتح‌زاده و  ابراهيم خان منشي‌زاده و ده‌ها تن ديگر در آن عضويت داشتند. اين همان کانوني است که در ذيقعده 1327 سازمان ماسوني بيداري ايران را بنياد نهاد.

بازگشت اتابک و واکنش توطئه‌گران

محمدعلي شاه، پس از تاجگذاري، ميرزا علي‌اصغر خان امين‌السلطان (اتابک اعظم) را، که در اروپا به‌سر مي‌برد، براي تصدي منصب صدارت به ايران دعوت کرد. اتابک در 17 ربيع‌الاول 1325 وارد ايران شد و در بيستم همان ماه (3 مه 1907) کابينه خود را تشکيل داد. به گفته براون، در اين زمان اتابک با موقعيتي روبرو بود «که براي پرمايه‌ترين وزير وحشت‌آور بود.» اتابک از بدو ورود به ايران کوشيد تا چهره‌اي تجددگرا از خود نشان دهد و با محافل منورالفکر ايران، که بطور عمده در جامع آدميت متمرکز بودند، رابطه‌اي حسنه‌ برقرار کند. ورود او به اين صحنه از پشتوانه قوي برخوردار بود. اتابک، که راه حفظ قدرت را در پيوند با ماسون‌ها يافته بود، اندکي پيش از بازگشت به ايران در کارلسباد با ميرزا ملکم خان ملاقات کرده و از طريق او به جرگه ماسون‌ها پيوسته بود. به تعبير خود اتابک، او در کارلسباد، به کمک «اوّل عقل و علم ايران، پرنس ملکم خان»، به جمع اشخاصي راه يافت «که در تمام کره ارض خود را اوّل عقل مي‌دانند و همان هستند که در تمام سال مشغول کار و خدمت به تمام بني نوع بشر هستند... کليه آنها نقشه مدار زندگي بين نوع بشر را مي‌کشند.» پس از بازگشت به ايران، هم ميرزا ملکم خان و هم ميرزا عبدالرحيم طالبوف، دو پدر فکري تجددگرايان آن روز، اتابک را مورد تائيد قرار  دادند و در مکاتبات خود با رجل سياسي تجددگراي ايران حمايت جدّي خود را از اتابک ابراز ‌داشتند

زمامداري اتابک آغاز خوبي براي محمدعلي شاه بود و به‌نظر مي‌رسيد که اين سياست‌پيشه آزموده مي‌تواند پايه تاج و تخت لرزان او را تحکيم کند. حمايت مرتضي‌قلي خان صنيع‌الدوله، رئيس مجلس، و اکثريت نمايندگان مجلس اوّل نيز مي‌توانست پشتوانه محکمي براي تثبيت اين نخستين دولت جدّي عهد مشروطه باشد. معهذا، چنين نشد و ورود اتابک به ايران نه ثبات که تلاطم‌هاي سياسي جديدي را به ارمغان آورد. علت اين ناکامي را بايد در حوادثي مرموز جستجو کرد که به قتل اتابک، انحلال مجلس و سرانجام سقوط محمدعلي شاه انجاميد.

درباره مقطع تاريخي مهمي که به انحلال مجلس انجاميد، به طرزي غيرعادي، با کمبود منابع تاريخي مواجهيم. براي مثال، در تاريخ بيداري ايرانيان، اثر ناظم‌الاسلام کرماني، وقايع 21 صفر 1325 تا 3 جمادي‌الاوّل 1326 مفقود شده و در ذيل وقايع محرم تا 20 صفر 1325 نامي از اتابک نيست. تاريخ مشروطه کسروي نيز در اين باره ساکت است و به اين پرسش اساسي پاسخ نمي‌دهد که چه شد محمدعلي شاه در تقابل با مجلس قرار گرفت؟ تنها پاسخ به اين پرسش خوي استبدادي شاه جديد و عدم تمايل او از آغاز، حتي از دوران وليعهدي، به سلطنت مشروطه عنوان مي‌شود

امروزه، مدارک کافي در دست است که نادرستي اين نظر را مسجل سازد. محمدعلي شاه در آغاز به قانون اساسي و مجلس مشروطه و آزادي بيان و مطبوعات کاملاً مقيد بود، و حتي در برابر منبرياني عوامفريب چون بهاءالواعظين، که نسبت زنازادگي به او مي‌دادند، و مطبوعات هتاکي چون روح‌القدس، که او را با لويي شانزدهم مقايسه مي‌کردند و به قتل تهديدش مي‌نمودند، شکيبايي پيشه مي‌کرد. فريدون آدميت مي‌نويسد:

‌نمايندگان افراطي در مجلس از بدگويي به محمدعلي شاه و دربار فروگزار نبودند. سخنوران انقلابي نيز بر منبر از ناسزاگويي احتراز نداشتند. يکي عزل و اعدام شاه را مي‌خواست و ديگري او را پسر "‌ام‌الخاقان" مي‌خواند. [منظور نامشروع بودن محمدعلي شاه است. تاج‌الملوک (ام‌الخاقان) مادر محمدعلي شاه و دختر ميرزاتقي خان اميرکبير بود.] نويسندگان تندرو نيز دست کم از خطباي هم مشرب خود نداشتند. در حقيقت عفت قلم و زبان رخت بربسته و هرزه‌درايي و دشنام‌گويي معيار آزاديخواهي شناخته شده بود. در ميان عناصر تندرو کساني بودند که در آزاديخواهي و راستي عقيده آنها ترديدي نبود، ولي کساني نيز بودند که نه ايماني راسخ و نه فضيلت اخلاقي داشتند. خطيب توانايي چون ملک‌المتکلمين از شاهزاده ستم‌پيشه‌اي چون ظل‌السلطان، که داعيه سلطنت در سر داشت، مزد بدگويي به محمدعلي شاه مي‌گرفت... مؤيدالاسلام، مدير روزنامه حبل‌المتين کلکته، به قول کسروي «‌از سودجويان بوده و به هر کجا که سودي براي خود اميد مي‌داشته کوشش به نيکي توده و کشور را فراموش مي‌کرده.» سيدحسن، مدير حبل‌المتين تهران، از اين حد هم مقام نازل‌تري مي‌داشت...

هدايت اين هجوم سنگين تبليغاتي به دست اردشير ريپورتر و دوستانش بود که از همان زمان ساقط کردن حکومت قاجاريه را خواستار بودند، به صراحت از عزل و اعدام اوّلين شاه مشروطه سخن مي‌گفتند و چون اتابک را تثبيت‌کننده وضع موجود ‌ديدند پرچم مخالفت با او را برافراشتند. اين نگرش افراطي، که نه از سر صداقت بلکه معطوف به برنامه‌هاي استعمار بريتانيا و کانون‌هاي توطئه‌گر غربي بود، مورد پذيرش بخش مهمي از رجل تجددگراي مشروطه و اکثريت اعضاي جامع آدميت قرار نگرفت و کساني چون سعدالدوله (ملقب به ابوالمله)، صنيع‌الدوله (رئيس مجلس) و عباسقلي خان آدميت (رئيس جامع آدميت) در برابر آن قد برافراشتند. عباسقلي‌خان آدميت نوشت: «به دلايل منوره مي‌توانم بگويم اين مرد [اتابک] بعد از مراجعت از مسافرت اخير خود ترقي‌طلب و خيرخواه عموم و مشروطه، آئين و ملت‌دوست و حامي دارالشوراي ملي بوده است.» محمدعلي شاه نيز، به راهنمايي اتابک، راه دوستي با رهبران تجددگرايان را در پيش گرفت و در 30 رمضان 1325 به عضويت جامع آدميت درآمد. شيخ ابراهيم زنجاني به عنوان يکي از اعضاي بلندپايه جامع آدميت در مراسم عضويت شاه حضور داشت.

قسمت دوم

 

 

 

 


Wednesday, January 27, 2010 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.