وارثان تمدن آنتيک

نگاهي به مفاهيم "تاريخ" و "تمدن" در انديشه جديد

يادداشتي است که در شماره 64-65 ماهنامه "سوره انديشه" (آبان و آذر 1391) منتشر شده.

1.

درباره منشاء واژه "تاريخ"، آن گونه که در زبان فارسي به کار مي‌رود، ديدگاه‌هاي متفاوت وجود دارد؛ برخي آن را عربي مي‌دانند، برخي يوناني، و برخي ريشه آن را در زبان‌هاي باستاني ايران و بين‌النهرين جستجو مي‌کنند. ديدگاه‌هاي فوق را نمي‌توان الزاماً متناقض دانست. از آن رو که عربي، همچون عبري، زباني است متأثر از زبان‌هاي بين‌النهرين و آرامي باستان، تلاش براي يافتن ريشه واژه «تاريخ» در زبان‌هاي باستاني در تعارض با ساير يافته‌ها نيست. [1] معادل‌هاي اروپايي "تاريخ" از واژه يوناني "ايستوريا" historia اخذ شده. "ايستوريا" به معني شناختي است که بر بنياد کاوش به دست مي‌آيد.

فارغ از کاوش‌هاي لغوي و به‌دور از پيچيده‌گويي‌هاي نظري، آنچه بنام "تاريخ" مي‌شناسيم، دانشي است که درباره رويدادهاي گذشته جامعه انساني تفحص مي‌کند؛ آن را مي‌شناسد و مي‌شناساند.

مفهوم "تاريخ" فقط به شناخت پيشينه جوامع بشري اطلاق نمي‌شود، بطورعام نيز به کار مي‌رود از جمله براي شناخت پيشينه مفاهيم تجريدي؛ مانند "تاريخ علم"، "تاريخ انديشه"، "تاريخ دين" و غيره.

2.

"تاريخ" شاخه‌اي از معرفت انساني است که حوزه معيني را کاوش مي‌کند. آن پديده‌هايي که موضوع "تاريخ" است، مستقل از شناخت "من مورخ" وجود داشته و داراي عينيت و صيرورت بوده است. معرفت "من" از آن‌ها "تاريخ‌نگاري" ناميده مي‌شود. بر "من مورخ" تأکيد مي‌کنم زيرا محدوديت دانش و نگرش خاص "من" اين معرفت را نسبي مي‌کند. "من ديگر" مي‌تواند به گونه ديگر اين واقعيت عيني را تفسير کند. اين بدان معنا نيست که واقعيت تاريخي، مستقل از شناخت "من"، وجود و صيرورت عيني نداشته و پيامدهاي آن در زمان حال جاري نيست.

"شناخت تاريخي" يا "تاريخ‌نگاري" نسبت به "تاريخ"، به معناي رويدادهاي گذشته، امري پسين است. اين معرفت مي‌تواند از زمان وقوع حادثه شکل گيرد؛ ولي با توجه به بغرنجي جامعه انساني، و ساير پديده‌ها، شناخت فوق حتي در زمان حال نيز محدود و نسبي است. در اين معنا، با حوزه‌اي از تاريخ‌نگاري مواجهيم که "تاريخ‌نگاري روز" Current History ناميده مي‌شود. توجه به کتبي که درباره رخدادهاي روز نوشته مي‌شود و تنوع و تعارض تحليل‌ها و نگرش‌ها نشان مي‌دهد که درباره يک واقعه واحد و جاري در زمان حال تا چه ميزان تفاسير و تحليل‌هاي متفاوت و گاه متعارض وجود دارد.

3.

در گذشته، تاريخ‌نگاري صرفاً "رويدادنگاري" بود. مورخين مواد خام (اسناد و مدارک تاريخي) را گردآوري و تنظيم مي‌کردند. مفاهيم تجريدي مانند "تمدن" از زماني وارد حوزه تاريخ‌نگاري شد که مورخين کوشيدند به "تحليل و تفسير" تاريخ دست زنند.

ابن‌خلدون، مورخ اندلسي تبار سده هشتم هجري/ چهاردهم ميلادي، پيشگام تاريخ‌نگاري مبتني بر تحليل و تفسير است. ابن‌خلدون مفهوم "عمران" را در معنايي که از "تمدن" مي‌فهميم به کار برده و گاه واژه "تمدن" را مترادف با "عمران". مثلاً، آنجا که مي‌نويسد: «و شرحت فيه من أحوال العمران والتمدن».

ابن‌خلدون جوامع انساني را به دو گروه "باديه نشين" و "شهرنشين" تقسيم مي‌کند؛ باديه نشيني را اساس «عمران» يا «تمدن» مي‌داند و غايت «عمران» را شهرنشيني.

نگاه ابن‌خلدون ارزشي نيست؛ يعني اين‌گونه نيست که براي شهرنشيني، چون آن را غايت عمران و تمدن مي‌داند، فضايلي قائل باشد و يا شيوه زندگي باديه نشيني (کوچ نشيني) را "عقب‌ماندگي" بداند. او هر دو شيوه زيست را ناشي از نيازهاي طبيعي مي‌داند و محاسن و معايبي براي هر دو قائل است. مثلاً، باديه نشينان [کوچ نشينان] را دلاورتر مي‌داند و شهرنشينان را در معرض انحطاط به دليل رفاه زدگي.

نگاه ابن‌خلدون قوم‌گرا نيست؛ يعني اين‌گونه نيست که چون خود به شرق اسلامي تعلق دارد، مسلمانان را محور تمدن بداند و تمامي جوامع بشري را با شاخص‌هاي جامعه اسلامي بسنجد.

4.

تعميم يک فرهنگ خاص به سراسر جوامع بشري، در سده‌هاي جديد در غرب مرسوم شد و تاريخ‌نگاري مبتني بر غرب محوري Eurocentrism را آفريد. اين شيوه نگرش تاريخي را در ماکياولي، بوسوئه، منتسکيو، هگل، مارکس، جان استوارت ميل و بسياري از متفکران غربي، بويژه در سده نوزدهم ميلادي، مي‌توان ديد. بعنوان نمونه، هگل تطور تاريخ بشري را کليت واحد مي‌ديد که زائيده تکامل "روح جهان" است. اين "روح جهان" کاملاً غربي است و ساير فرهنگ‌ها ناگزير بايد تابع آن شوند. از اينرو، هگل غلبه استعمار بريتانيا بر هند را مرحله‌اي اجتناب‌ناپذير در فرآيند "تکامل" مي‌ديد و مي‌گفت: «بريتانيايي‌ها، يا کمپاني هند شرقي، اربابان هندند زيرا سرنوشت مقدر امپراتوري‌هاي آسيايي تسليم شدن به اروپاييان است.» بزعم هگل، هند فاقد هر گونه تاريخ و ميراث فرهنگي ارزشمند بود.

نگاه اروسنتريستي به تمدن بشري داراي دو خاستگاه به ظاهر متعارض است:

نخست، ميراث صليبي که نگاهي به شدت خصمانه نسبت به جهان اسلام پديد آورد؛

دوّم، فرهنگ رنسانس که انگاره يکتايي و برتري تمدن اروپايي را، بعنوان وارث تمدن "آنتيک" يونان و روم باستان، ايجاد کرد.

5.

در سده‌هاي گذشته، جوامع مسلمان خود را با نام عام "مملکت اسلام" تعيين هوّيت مي‌کردند. براي نمونه، در سده چهارم هجري/ دهم ميلادي، اصطخري "مملکت اسلام" را به بيست اقليم تقسيم مي‌کرد. اروپائيان مسيحي نيز سرزمين‌هاي خود را "مملکت مسيح" Christendom مي‌خواندند. انگاره "مملکت مسيح" از دوران حکومت شارلماني و تأسيس امپراتوري روم مقدس تکوين يافت. امپراتوري روم مقدس، که رهبري عالي و ديني آن با پاپ بود، در حوالي سال 800 ميلادي ايجاد شد و بخش عمده قاره اروپا، به جز شبه جزيره ايبري و انگلستان و جنوب ايتاليا، را در بر مي‌گرفت. انگاره "مملکت مسيح" تا دوران معاصر تداوم يافت و در انديشه توماس هابس (سده هفدهم ميلادي) به "کامنولث مسيحي" Christian Commonwealth تبديل شد. باب سوم لوياتان «درباره کامنولث مسيحي» نام دارد. کامنولث در انديشه هابس همان معنايي را داشت که بعدها به مفهوم دولت State تطور يافت.

در دوران جنگ‌هاي صليبي (سده‌هاي يازدهم تا سيزدهم ميلادي)، تقابل و تعارض جهان مسيحيت با جهان اسلام ميراثي خصمانه آفريد که به دوران جديد انتقال يافت. دوران استعماري تاريخ غرب، که آغاز تمدن جديد غرب بشمار مي‌رود، تداوم همان جنگ‌هاي صليبي گذشته بود که پس از شکست صليبيون و بازگشت آنان به اروپاي غربي و مرکزي، عليه مسلمانان و اسلاوها، که Gentilis تلقي مي‌شدند، ادامه يافت. جنتيليس لاتين، و Gentiles انگليسي، ترجمه گوئيم عبري است که از طريق کتب "عهد عتيق" به فرهنگ مسيحي وارد شد. گوئيم Goyim جمع Goy است به معني قوم که در "عهد عتيق" ابتدا در مورد بني‌اسرائيل به کار مي‌رفت ولي بتدريج به غيراسرائيليان اطلاق شد و سرانجام معناي "بيگانه" با بار ارزشي معادل "کافر" يافت. همين مفهوم به فرهنگ مسيحي وارد شد و جنتيليس معنايي ارزشي و خصمانه يافت.

تعبير ديني از تمدن غرب و تعيين هوّيت آن با نام "تمدن مسيحي" و ترسيم جنگ‌هاي استعماري بعنوان "جنگ با کفار" و تعيين نوعي رسالت "مسيحايي" براي اين تهاجم‌ها تا سده نوزدهم پا بر جا بوده و حتي امروزه نيز گاه پژواک مي‌يابد.

6.

دوّمين عامل که انگاره "يکتايي و برتري فرهنگ اروپايي" را آفريد، رنسانس سده‌هاي پانزدهم و شانزدهم ميلادي بود.

بنيان‌گذاران فرهنگ "رنسانس" رويکرد به فرهنگ آنتيک، يونان و روم باستان، را، با هدف تضعيف فرهنگ و اخلاق مسيحي، بنيان نهادند. آنان ميان اروپاي جديد و تمدن‌هاي باستاني يونان و روم خط مستقيم توارث جعل کردند؛ و بر پايه اين سنت، يونان و روم باستان بعنوان مبداء "تمدن غرب" يا "تمدن اروپايي" شناخته شد. اين سنت بويژه در سده نوزدهم به تاريخ‌نگاري رسمي (آکادميک) غرب بدل شد و از اين طريق به تمامي جهان تسرّي يافت.

ايجاد پيوند مستقيم تاريخي ميان تمدن جديد غرب و تمدن يونان و روم باستان خدشه‌پذير است؛ زيرا از بسياري جهات نمي‌توان اين خط مستقيم توارث را واقعي دانست. يونانيان و روميان باستان بيش از آن که به غرب جديد شبيه باشند، به ساير تمدن‌هاي منطقه مديترانه شباهت داشتند و وام‌دار شهر- دولت‌هاي بين‌النهرين بودند. جوامع قديم خود را "اروپايي" و "آسيايي" و "شرقي" و "غربي" نمي‌دانستند. اين گونه مفاهيم جديد است. درست است که جغرافيادانان يونان باستان، زمين را به دو بخش آسيا و اروپا تقسيم مي‌کردند ولي مفاهيم فوق فاقد معناي تمدني يا ارزشي بود که امروزه از آن مي‌فهميم. در تقسيم‌بندي يونانيان، اروپا به دو بخش عليا و سفلي تقسيم مي‌شد؛ بخش عليا سرزمين سفيدان بود و بخش سفلي، يا ليبي، سرزمين سياهان. يعني، آفريقائيان نيز اروپايي بشمار مي‌رفتند.

شناخت سير تطور مدنيت در سومر و بابل و کرت و ايوني و انتقال آن به يونان باستان نشان مي‌دهد که آنچه امروزه بر تمدن حمل مي‌کنيم انگاره‌هاي جديد است و تمدن بشري "شرقي" و "غربي" نداشته است. اين شناخت، يعني تعامل مدنيت در خاستگاه‌هاي کهن بين‌النهرين و آسياي صغير و مديترانه، انگاره يکتايي تمدن يونان و روم باستان، و به تبع آن غرب جديد، را به سطح يک افسانه تنزل مي‌دهد. خاستگاه "غربي" براي مدنيت قائل شدن و غرب جديد را وارث مستقيم يونان و روم باستان خواندن تعبيري است که از آنتيک گرايي و هلنوفيليسم دوران رنسانس باب شد و شيفتگان فراوان يافت؛ هم در ميان انديشمندان و هم در ميان دولتمردان بانفوذ همچون پالمرستون و لويد جرج، نخست‌وزيران بريتانيا.

در دوران "آنتيک گرايي" عهد رنسانس، شاهد امروزي کردن مفاهيم يونان و روم باستان بوديم. اين مفاهيم در بنيان انديشه سياسي جديد قرار گرفت. امروزي کردن مفاهيم آنتيک در تاريخ‌نگاري اروپاي سده نوزدهم به اوج رسيد. بعبارت ديگر، يونان و روم باستان به گونه‌اي بازسازي شد که نسل معاصر تصوير خود را در آن مي‌ديد.

تمامي مفاهيمي که از "تمدن" و "مدنيت"، به معناي عام امروزين، سخن مي‌گويند، هم در مفهوم اسلامي و هم در مفهوم غربي Civilization، با نام "شهر"، مدينه عربي و سيويتاس Civitas لاتين، پيوند خورده است. سيويتاس نام شهر- دولت‌هاي روم باستان بود. اين شهر- دولت‌ها Urbs نيز ناميده مي‌شدند و واژه شهرنشيني، Urbanization که از سده نوزدهم ميلادي در زبان انگليسي جديد رواج يافت، از آن اخذ شده. "سيويتاس" يا "اوربز" چيزي مشابه همان "پوليس" يونان باستان است و شباهت آن با "مدينه" در انديشه سياسي اسلامي يا "مدنيت" در انديشه سياسي جديد تشابه لفظي است. عضو "سيويتاس" سيويسCivis  ناميده مي‌شد که واژه امروزين Citizen به معني "شهروند" از آن اخذ شده. سيويتاس اجتماع ديني و سياسي خاندان‌ها و قبايل بود و اوربز محل اجتماع، استقرار و مهم‌تر از همه تقديس اين اجتماع.

7.

در سده‌هاي شانزدهم تا نوزدهم ميلادي، در دوران تکوين فرهنگ جديد غرب، آميزه‌اي از فرهنگ صليبي و فرهنگ باستان‌گرايانه رنسانس در پايه انگاره جديد "تمدن" قرار گرفت که معنايي کاملاً مغاير با معناي ابن خلدوني آن داشت. اين انگاره جديد از "تمدن" هم اروسنتريستي بود و هم در ستيز و خصومت با جهان اسلام. برغم تأويل‌هاي جديد که در تاريخ‌نگاري غرب از مفهوم "تمدن" انجام گرفته، در تاريخ‌نگاري رسمي اين روح اروسنتريستي، غليظ يا رقيق، غلبه داشته است. در سال‌هاي اخير، اوج اين انگاره‌هاي خصمانه و قوم‌گرايانه را در نظريه جنجالي ساموئل هانتينگتون شاهد بوده‌ايم. اين به رغم گروهي از انديشمندان و مورخان غربي است که کوشيده‌اند تأويلي بي‌طرفانه از مفهوم "تمدن" به دست دهند همچون آرنولد توين‌بي در کتاب 12جلدي تاريخ تمدن. توين‌بي از ابن‌خلدون متأثر بود و براي تلفيق انديشه ابن‌خلدون با سنن تاريخ‌نگاري غرب کوشيد.

8.

انگاره اروسنتريستي و يهودي- صليبي از "تمدن"، که تمامي بشريت را به جز خود "گوئيم" يا "جنتيليس" مي‌داند، در حوزه نظر محدود نمانده و تا به امروز در پايه عمل سياسي بوده است. در سده نوزدهم، که قدرت‌هاي بزرگ اروپايي (بريتانيا و فرانسه) و تجار آمريکايي و يهودي ترياک "جنگ‌هاي ترياک" را عليه حکومت چين به راه انداختند، انگاره‌هاي صليبي بار ديگر زنده شد. اين بار نه از تفوق ديني و رسالت نجات "ارض مقدس" از دست کفار (مسلمانان)، بلکه از رسالت "اشاعه تمدن" در چين سخن مي‌رفت. اين رشته سر دراز دارد.

شيراز

10 آبان 1391

 

1.  کساني که واژه تاريخ را داراي منشاء عربي مي‌دانند، به ريشه‌هايي چون اَرْخ و وَرْخ استناد مي‌کنند. بعضي به واژه يوناني آرخه نظر دارند به معني آغازين يا کهن. در اين معنا واژه تاريخ با نام اروپايي دانش باستان‌شناسي (آرکئولوژي= آرخه شناسي) خويشاوند مي‌شود. کساني که منشاء فارسي براي واژه تاريخ قائل‌اند نوشته نه چندان دقيق حمزه اصفهاني، مورخ سده چهارم هجري، را مدّنظر دارند که مي‌گويد اين واژه زمان خليفه دوّم از طريق ايرانيان وارد زبان عربي شد و معرب «ماه روز» است که تقريباً به معني "شبانه‌روز" فعلي بود. معهذا، از پيامبر اسلام (ص) منقول است: «من وَرَّخَ مُؤْمِنا فکانما احياه» يعني اگر کسي شرح زندگي مؤمني را بنويسد مانند آن است که او را زنده کرده.

 

انتشار در وبگاه شهبازي: چهارشنبه، 9 اسفند 1391/ 27 فوريه 2013، ساعت 1 صبح


Wednesday, February 27, 2013 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

ااستفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.