ورود به صفحه اصلي سايتبازگشت به صفحه فهرست وبلاگ

 

يکشنبه 21 تير 1388/ 12 ژوئيه 2009، ساعت 4:30 صبح

ميرحسين موسوي را مي‌ستايم؛ بيش از هر زمان ديگر

فايل PDF براي چاپ

1- جواني دلبسته به آرمان‌هاي امام خميني در وبلاگش احساس خود را از غباري که در روزهاي اخير ايران را به تيرگي کشيد، غباري که به‌گفته کارشناسان محيط زيست «بي‌نظير» و «بي‌سابقه» بود، چنين بيان کرد: 

هواي تهران را گرد و غبار گرفته. رصدکنندگان حوادث دنيا و مرتبطين با ماموران عذاب الهي کجايند؟ آن‌ها که هر سيل و زلزله‌اي در اقصي نقاط دنيا را به کردار مردم و مسئولان‌شان نسبت مي‌دادند، بوي خاک را حس نمي‌کنند؟... شهر رخوت گرفته و سکوت اختيار کرده ما نيازمند باران است نه خاک. همين که دل‌هاي‌مان را خاک گرفته و لايه لايه کدورت بر رويش نشسته بس نيست؟ چه کسي نماز خاک خوانده که اين چنين خواسته‌اش برآورده شده و شايد بعد از اين حضور حماسي و رأي حماسي‌تر و تأييد فوق حماسي، خدا هم تصميم گرفته نعمت‌هايش را وارونه کند و از اين به بعد به جاي باران رحمت، خاک رحمت بر سرمان بريزد. نشانه ها را دريابيد. عاقل نيست کسي که از نشانه ها پند نگيرد. (وبلاگ روح‌الله رياضي، دوشنبه 15 تير 1388) [+]

من نيز همين احساس را دارم. حس مي‌کنم غبار سنگين و غمباري که ايران را فراگرفت «طبيعي» نبود هر چند داراي علل طبيعي است. خشکسالي دهشتناک کنوني را نيز، که پيامد سه سال کم بارشي است، «طبيعي» نمي‌دانم. اين احساس من است؛ اصرار ندارم کسي بپذيرد. به «آيات» و «نشانه‌ها» باور دارم. و در زندگي ديده‌ام، به تعبير مولانا، سبب‌سازي‌ها و سبب‌سوزي‌ها را که «منطقي» نيستند و تأثير آن را در زندگي خود يا ديگران. 

2- رفتار سياسي و سلوک اخلاقي برخي از چهره‌هاي فعال در سياست و مطبوعات، که خود را پيروز انتخابات مي‌دانند، و مردمان بسيار به گفته ايشان باور ندارند، در روزهاي پس از اين «پيروزي حماسي»، زشت و حقيرانه و در برخي موارد، که افرادي معين و شناخته شده دنبال مي‌کنند، تداوم همان پروژه‌اي است که آتش فتنه را برافروخت و اکنون براي دامن زدن و شعله‌ورتر کردن آن مي‌کوشد. اين افراد، به‌رغم نقاب انقلابي‌گري، کم‌ترين تعلقي به انقلاب و نظام جمهوري اسلامي ايران ندارند بلکه در پي انعدام آن‌اند. کسي که دوستدار انقلاب است چنين نمي‌کند؛ يا جاهل است يا دشمن انقلاب و نظام.

در اين آشفته بازار، دوستاني را مي‌بينم که سلوک‌شان برايم عجيب است. اين چه غباري است که جان‌هاي شيفته و روان‌هاي شفاف را به‌ناگاه فراگرفت و حجابي سنگين بر آن کشيد؟ اين غفلت و تيرگي از کجا آمد و چرا بدينگونه همه‌گير شد؟ «دشمن‌شناسان» ديروز چرا به پيرامون خويش نمي‌نگرند و نمي‌بينند در کجا و در کنار چه کساني جاي گرفته‌اند؟ چرا نمي‌فهمند که در فاصله چند روز يکي از بزرگ‌ترين دستاوردهاي تاريخ سي ساله انقلاب به ضد خود بدل شد و بزرگ‌ترين بحران سياسي پس از انقلاب پديد آمد؟ چرا عاملان اصلي اين «فتنه بزرگ» را، که اکنون چهره‌شان به‌کلي عريان است، در کنار خود نمي‌بينند؟ آيا دلبستگي‌هاي سياسي و تعلق‌هاي جناحي يا باورهاي متصلب مي‌تواند آدمي را تا بدين حد با واقعيت بيگانه کند؛ واقعيتي که ميليون‌ها انسان دلبسته به اسلام و انقلاب در کوچه و خيابان آن را فرياد مي‌زنند و اين کسان «محارب»‌شان مي‌بينند!

3- «يوم تبلي السراير» است. به‌ناگاه باطن‌ها آشکار شد. زماني بايد به سختي مي‌کوشيدم تا رابطه پنهان يا پيوند ميان اين و آن را بشناسم و امروز همان کسان را، که دو دهه در پي‌شان بودم، در صف مقدم جبهه تهاجم براي نابودي انقلاب و ايران آشکار مي‌بينم. پرده‌ها کنار رفته و باطن‌ها را مي‌توان در چهره‌ها و کردارها ديد. مُهرهاي حک شده بر پيشاني ديگر برايم نشان سجده‌هاي طولاني نيست؛ در وراي آن چيز ديگر است. نهان‌کاران ديروز، امروز پرچم‌ها را برافراشته‌اند بي‌هيچ پروا.

در جريان دهمين انتخابات رياست‌جمهوري، در پيرامون يک نامزد، جبهه‌اي شکل گرفت از متحجران باورمند و توجيه‌گر جمود فکر و افق بسته پرواز روح خويش که براي تصرف قدرت سياسي به‌کارگيري هر وسيله را نه مباح بلکه واجب مي‌دانند، قدرت ‎طلبان بي‌اخلاق که در دو دهه اخير با انقلابي‌نمايي و زهدفروشي افراطي مقام و منصبي يافتند و اکنون مي‌خواهند بالا و بالاتر روند، و نهان‌پيشه‌گاني که بر پيشاني مُهر تهجد زده‌اند و کردارشان در ظاهر به «خوارج» صدر اسلام مي‌ماند ولي پيشينه مرموزشان آن وزير يهودي را به ياد مي‌آورد در داستان مولانا که به قطب و مرشد مسيحيان بدل شد و متفرق و نابودشان کرد. [+] [1]

تأويل فتنه‌بر‌انگيز زير از آيه شريفه «كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله والله مع الصابرين» (بقره، 249) را، که در مقام مصاف مسلمانان با کفار حربي نازل شده و قابل انطباق با شهروندان جمهوري اسلامي ايران نيست تا چه رسد به خوش‌نام‌ترين مجاهدان انقلاب و دولتمردان نظام اسلامي و خويشان و ياران سرشناس امام راحل، بايد به کدام يک از سه گروه فوق نسبت داد؟ در محافل خصوصي مي‌گويند: پيروان راستين انقلاب در دهه سوّم در اقليت‌اند و لذا مجاز و موظف‌اند، با توسل به هر روش، براي حفظ انقلاب رأي و نظر اکثريت، به‌زعم آنان، ناباورمند به اسلام و انقلاب را ناديده گيرند و بر پيامدهاي آن صبر کنند زيرا خدا با ايشان است!

چه تفاوتي است ميان تأويل فوق از اسلام با اين تأويل ناتان غزه‌اي، «پيامبر» خودخوانده يهودي سده هفدهم ميلادي و نظريه‌پرداز فرقه دونمه، که مي‌گفت: درباره کردار يهوديان مخفي، که به درون صفوف دشمن (مسلمانان) نفوذ کرده اند، و هر اقدامي براي ايشان جايز است، تنها پس از پايان کار و رهايي از اسارت اسلام بايد به داوري اخلاقي نشست. [2]

4- سه گروه فوق پيرواني دارند؛ جوان و ميان‌سال و پير، که از سر صدق «تعقل» را به کناري نهاده «تعبد» پيشه کرده‌اند. آنان در گفتار و کردار خود صادق‌اند همان‌گونه که خيل کثير دست‌اندرکاران حرکت‌هاي مشابه در طول تاريخ صادق بوده‌اند؛ کساني که از صميم قلب خداوند را شکر مي‌گفتند که «فيض» شرکت در قلع‌و‌قمع «کفار» و «منافقان» و «خارجي‌ها» (اسراي شام) را نصيب‌‌شان کرد. آنان گمان مي‌برند عمل‌شان فرمانبرداري از اين آيه شريفه است: جاهدوا الکفار و المنافقين و اغلظ عليهم.

برخلاف نظر برخي تحليل‌گران، پديده فوق به جهان اسلام منحصر نيست؛ در همه فرهنگ‌ها و تمدن‌ها ديده مي‌شود. اين‌گونه پيروان متعصب، که انجماد فکري، محصور شدن در قالب‌هاي تقدّس‌گونه و تعبد خشک به باورها، از هر نوع، کردارشان را رقم مي‌زند، در تمامي اديان و فرهنگ‌ها هستند.

کمونيست‌هاي روسيه زماني که هزاران انسان را به جوخه اعدام مي‌سپردند، از جمله کودکان تزار نيکلاي دوّم را، هواداران مائوتسه تونگ، در جريان انقلاب فرهنگي، زماني که هزاران چيني را، حتي رهبران انقلاب چين و اعضاي بلندپايه حزب کمونيست، به زندان و تبعيد و قتل‌گاه اعزام مي‌کردند، يا پيروان پول پوت در کامبوج زماني که صدها پزشک را در روستاها به جاي دهقان به کار مي‌گرفتند و هزاران «روشنفکر» را، تنها به جرم «روشنفکر بودن»، به مسلخ مي‌بردند، صادقانه اقدام خويش را «مقدس» و «خدمت به خلق» مي‌دانستند.

در دهه پاياني سده بيستم ميلادي، «کاهنان فينحاس» [3] در آمريکا در کليساها و پارک‌ها و بيمارستان‌ها بمب منفجر مي‌کردند و کار خود را «اجراي اراده خداوند» مي‌دانستند، يا فرقه ژاپني «اُم شينريکيو» [4] در 20 مارس 1995 با گاز سارين به متروي توکيو، بزرگ‌ترين متروي جهان، حمله برد؛ 12 نفر را کشت و 3800 نفر را مجروح کرد که حدود يکهزار تن از اينان هنوز بيمارند. هدف کاهنان فينحاس، که در پي مبارزه با «سلطه يهوديان و انگليسي‌ها» بر جامعه آمريکا هستند و فرقه اُم شينريکيو که يهوديان و فراماسون‌ها و دولت آمريکا را «دشمن درجه اوّل بشريت و مانع اصلي تعالي انسان» مي‌دانند، به‌ظاهر موجه است. اروپائيان مي‌گويند: راه جهنم را با نيات حسنه فرش کرده‌اند.

5- امروز ميرحسين موسوي را بيش از آن زمان مي‌ستايم که يادداشت 28 بهمن 1387 را در ستايش‌اش نگاشتم بي‌آن‌که او را بشناسم. [+]

آن زمان تصوّر مي‌کردم ميرحسين موسوي را مي‌شناسم ولي اکنون مي‌بينم که مانند بسياري ديگر او را نشناخته بودم. مي‌گفتند «هندوانه سربسته است.» در گفتگوي 11 اسفند 1387 با وبگاه «تدبير» پاسخي دادم. [+] بعد از حوادث اخير، جواني به طنز نوشت: اين هندوانه سربسته، عجب هندوانه سرخ و شيريني بود! [+] اعتراف مي‌کنم که ميرحسين موسوي را چون امروز نمي‌شناختم و هيچگاه به سان امروز او را قابل ستايش نيافته‌ام. اکنون مي‌فهمم که ميرحسين موسوي، به تعبير اميرخسرو دهلوي، «چيز ديگر» است. [5]

6- آخرين سفرم به تهران در 15 بهمن 1387 بود. چند روزي در تهران بودم مقارن با سي‌امين سال انقلاب اسلامي. شبانگاه شهر و بزرگ‌راه‌ها و خيابان‌هاي آن را تاريک و بي‌فروغ ديدم. حيران بودم و متأثر. هيچ کس، نه رئيس دولت نه شهردار، در اين انديشه نبود که در سي سالگي انقلاب بايد تهران را آذين بست. اگر روسيه شوروي يا چين کمونيستي يا آمريکا يا حتي کشوري کوچک و عقب‌مانده چون آلباني بود در سي‌امين سال انقلاب يا استقلال‌شان چه جشن‌ها که نمي‌گرفتند. در تلويزيون نيز سي سالگي انقلاب بي‌رونق بود. با تمام وجود دريافتم حتي آن کساني که به برکت انقلاب از هيچ به همه چيز رسيده‌اند از گراميداشت آن غافل‌اند. انقلاب اسلامي در سي‌امين سالگردش سخت مظلوم و مهجور بود. در 18 بهمن مصاحبه‌اي با «خانه کتاب اشا» کردم و اين کم‌توجهي به گرامي‌داشت سي‌امين سال انقلاب را به سختي به نقد کشيدم. [+]

7- ميرحسين موسوي در سي امين سال انقلاب، که ياد آن رو به خاموشي مي‌رفت، انقلاب اسلامي، ارزش‌هاي آن و آرمان‌هاي امام راحل را بار ديگر زنده کرد. در کوران دهمين انتخابات رياست‌جمهوري حال و هواي انقلاب را در خيابان‌ها تنفس کردم؛ گويي همان نسل جوان بااخلاق زمان انقلاب را مي‌ديدم؛ حتي فرهيخته‌تر از آنان. دو سال پيش (15 تير 1386)، هراسان از افول ارزش‌هاي انقلاب و سقوط اخلاق اجتماعي و پرخاش‌گري فزاينده مردم و جوانان، نوشتم:

«روزهاي انقلاب را خوب به ياد دارم که جوانان خودجوش مسلح امنيت مردم را تأمين مي‌کردند و مردم شادمان بودند نه وحشت ‎زده از آشوب. مقايسه کنيد با آشوب شب گران شدن بنزين چندي پيش که چه غارت‌هايي شد. به راستي، من زماني که تصوّر مي‌کنم شورش محتمل در تهران را بر خود مي‌لرزم از فجايعي که رخ خواهد داد. اين است ژرفاي هولناک تحولي که در فرهنگ و ساختار جامعه ايراني از سال 1357 تاکنون رخ داده.  فاصله وحشتناک طبقاتي و سياست‌ها و اقدامات نادرست فرهنگي- اقتصادي جامعه ايراني را مثله کرده و مخلوقي وحشتناک و بيچاره چون فرانکنشتين آفريده است...» [+]

اين تلقي من از ايران دو سال پيش بود. در برابر چشمان حيرت‌زده‌ام، موسوي جامعه ايران و به‌ويژه جوانان را زنده و شاد کرد. مردم بار ديگر، درست به سان سال 1357، مهربان شدند و پرجوش و بااخلاق. ميزان همبستگي اجتماعي به سان آن روزها بود و شايد بيش‌تر. جواني را در خيابان‌ها نديدم که، همچون پيش از روزهاي انتخابات، با چشمان آلوده به دختري بنگرد. همه گويي عضو يک خانواده‌اند. براي کاري به دو اداره رجوع کردم. برخلاف گذشته، کارمنداني را که با ايشان سروکار داشتم متعهد و وظيفه‌شناس و خوش‌رو ديدم. حيران بودم که چگونه در فاصله‌اي اندک تحولي چنين بزرگ در اخلاق و رفتار مردم رخ داده است.

ميرحسين موسوي مردم و به‌ويژه نسل جوان را، که نه امام را ديده بود نه دوران نخست‌وزيري موسوي را، با اسلام و انقلاب اسلامي و امام آشتي داد. چه زيبا بود طنين صداي جوانان زماني که در خيابان‌ها فرياد مي‌زدند: «نخست‌وزير امام، رئيس‌جمهور ما!» اينان همان جواناني‌اند که اندکي بعد زشت‌ترين دشنام‌ها را نثارشان کردند.

کدام گروه مرجع توانست جوانان را با اسلام و انقلاب و آرمان‌هاي امام راحل آشتي دهد؟ ميرحسين موسوي، به تنهايي و در زماني بس اندک؛ يا برخورداران از پشتوانه‌هاي عظيم مالي و سياسي که ساليان سال مدعي اين راه بودند؟  

ارزش شگرف اين نوزايي آرمان‌هاي انقلاب و بازگشت به اصول و راه و ياد امام راحل و دوران نوستالژيک او را، که با نام ميرحسين موسوي پيوند يافته است، قدر نشناختند. حلاوت اين شور عظيم ملّي را به تلخي کشيدند و «افسردگي» را جايگزين شادماني کردند. چه زيبا بود آن روزها و چه تلخ و تيره بود پس از آن.

صحنه‌هاي فراوان ديدم که مرا به ياد سي سال پيش، روزهاي انقلاب، مي‌انداخت؛ روزهايي که دختران بي‌حجاب چادر به سر مي‌کردند و در خيابان‌ها «الله اکبر» مي‌گفتند. اين روزها، دختري نوميدانه نوشت:

نماز جمعه نرفته بوديم که رفتيم 

به خطبه هاي آقا با دقت گوش نداده بوديم و هيس هيس نکرده بوديم که داديم و کرديم 

سر پشت بوم الله اکبر نگفته بوديم که گفتيم 

توي قرآن و احاديث دنبال فکت نگشته بوديم که گشتيم 

در مراسم سالگرد شهداي هفتم تير شرکت نکرده بوديم که کرديم 

از کنار پسر بهشتي ايستادن احساس دلگرمي نکرده بوديم که کرديم

با شعار "بهشتي، کجايي، موسوي تنها شده" شُر شُر اشک نريخته بوديم که ريختيم 

نخست وزير سابق جمهوري اسلامي همه چيز و همه کس مون نشده بود که شد... [+]

به دليل حضور ميرحسين موسوي چهل ميليون انسان با شور و شوقي کم‌نظير، که مشابه آن را تنها در سال‌هاي جوشش و پيروزي انقلاب اسلامي و در دوران حيات امام راحل ديده بوديم، به عرصه انتخابات وارد شدند. ميزان مشارکت، يازده ميليون نفر بيش از انتخابات پيشين بود. چه کسي ميرحسين موسوي را سپاس گفت و قدردان او شد؟ من لم يشکر المخلوق لم يشکر الخالق.

8- ميرحسين موسوي را به «انقلاب مخملي» متهم مي‌کنند. هم مضحک است هم تراژيک!

مضحک است زيرا اين «انقلاب مخملي» را با هيچ تفسيري نمي‌توان «انقلاب مخملي» ناميد.

زماني نه چندان دور با سرمايه‌گذاري برخي کانون‌هاي سلطه‌گر غربي در گرجستان تحولي رخ داد که به «انقلاب مخملي» شهرت يافت. آدمي دست‌نشانده خود را يافتند و بر بستر گرايش‌هاي غرب‌گرايانه مردم در انتخابات او را به قدرت رسانيدند. در «انقلاب مخملي» گرجستان بازگشت به آرمان‌هاي انقلاب بلشويکي 1917 مطرح نبود و چهره‌هاي محبوب مردم از ياران و نزديکان لنين، رهبر انقلاب بلشويکي، نبودند. اگر چنين بود، نه «انقلاب مخملي» که نوزايي انقلاب بلشويکي نام مي‌گرفت. اگر چنين بود، مقبول کانون‌هاي سلطه‌گر غرب نبود. جرج سوروس، زرسالار يهودي که شاگرد و شيفته سِر کارل پوپر بود، به عنوان باني «انقلاب مخملي» شهرت يافته. سوروس تحقق «جامعه باز» پوپر را دنبال مي‌کرد نه بازگشت به شعارها و آرمان‌هاي اوّليه انقلاب بلشويکي 1917 را.

کاربرد «انقلاب مخملي» درباره موجي که با انتخابات دهم در ايران آغاز شد همانقدر نچسب است که انقلاب اسلامي ايران را «انقلاب مخملي» بخوانيم. خميني، مردي از تبار پيامبر اسلام (ص)، بازگشت به آرمان‌هاي صدر اسلام را صلا داد و با رهبري او مردم قدرتمندترين حکومت وابسته به غرب را در خاورميانه ساقط کردند. اين بازگشت به اصول و ارزش‌هاي اصيل بود.

ميرحسين موسوي نيز بازگشت به شعارها و ارزش‌هاي دوران انقلاب اسلامي، بازگشت به آرمان‌هاي امام راحل، را مطرح کرد. اين خواست، و پيوند آن با پيشينه نوستالژيک و شخصيت متين و فهيم ميرحسين، ميليون‌ها ايراني را بار ديگر با نظام جمهوري اسلامي آشتي داد. ميرحسين شناخته‌شده‌تر از آن است که بتوان او را «چهره مطلوب» کانون‌هاي زرسالار غرب ناميد. اسفمندانه، کساني اين جفا را کردند. اگر به توانايي عرفا در شناخت باطن انسان‌ها باور داشته باشيم، چشم بصيرت اين افرد بسيار فراتر از امام راحل است! علاوه بر ميرحسين موسوي، که مي‌توان او را فرزند خلف امام راحل خواند، بسياري چهره‌هاي سرشناس ديگر نيز، که نام آنان از تاريخ انقلاب اسلامي نازدودني است، در اين «انقلاب مخملي» حضور دارند. اين چه «انقلاب مخملي» است که دو پسر آيت‌الله بهشتي، شخصيت برجسته انقلاب که زماني نفر دوّم نظام جمهوري اسلامي، پس از امام راحل، به‌شمار مي‌رفت و از سوي امام «شهيد مظلوم» لقب گرفت، از گردانندگان آن‌اند؟ اين چه «انقلاب مخملي» است که مراجع و علماي بزرگي چون آيت‌الله جوادي آملي، آيت‌الله اميني و آيت‌الله استادي، در نماز جمعه قم آن را نه تنها محکوم نمي‌کنند بلکه عليه هتک حرمت‌ها و فتنه‌انگيزي‌ها و روش‌هاي زشت و غيرانساني، که به اين بهانه در پيش گرفته شده، به شدت معترض مي‌شوند؟

تراژيک است زيرا، صرفنظر از جوانان و پيرواني که نمي‌دانند در چه کژراهه‌‌اي گام نهاده‌اند، کساني ميرحسين موسوي را منادي «انقلاب مخملي» مي‌خوانند که تا ديروز او را به دليل مواضع اصول‌گرايانه‌اش در سياست خارجي و داخلي «کمونيست» مي‌خواندند و «شهيد مظلوم» آيت‌الله بهشتي را «ليبرال»؛ و به اين دليل در تعارض با امام راحل قرار گرفتند.

تراژيک است به دليل سقوط مدهش اخلاق سياسي. سقوط تا بدانجاست که پيامدهاي ناشي از سرخوردگي عمومي را، که حاصل تناقض فاحش ميان نتيجه اعلام شده انتخابات با شور و شوق عظيم ملّي بود، به «بيگانگان» نسبت مي‌دهند. نوشتند:

... احتمال اوّل آن كه آقاي موسوي و اطرافيانش مبتلا به نوعي بيماري شده و نعمت عقل و انديشه را از دست داده باشند و احتمال دوّم آن كه آقاي موسوي و برخي از اطرافيانش جنايات انجام شده را به عنوان يك «مأموريت» مرتكب شده باشند. اين احتمال به اندازه اي قوت دارد كه نفي آن تقريباً ناممكن به نظر مي رسد و نه فقط شواهد و قرائن موجود، بلكه اسناد و مدارك غيرقابل انكار فراواني از اين مأموريت بيروني حكايت مي كند... بي حساب نبود كه آمريكا، اسرائيل، اتحاديه اروپا، تمامي گروه‌هاي ضدانقلاب، بدون استثناء، مفسدان اقتصادي، كلان سرمايه‌داران غارت‌گر و... در حمايت از موسوي و دارودسته‌اش يقه چاك مي‌كردند و تمامي توان سياسي و رسانه‌اي خود را در پشتيباني از اين جماعت به كار گرفته بودند. [6]

متن کامل مقاله فوق را در يادداشت‌هاي روزانه‌ام ذيل اين عنوان ثبت کرده‌ام: «هتاکانه‌ترين و زشت‌ترين مقاله‌اي که در روزهاي اخير خوانده‌ام.»

9- استعمار بريتانيا، که پنج سده غارت جهان، از عصر اليزابت اوّل، در کارنامه‌اش ثبت شده، با هيچ تلاش آکادميک و سرمايه‌گذاري سياسي و تبليغاتي نمي‌توانست به اين سادگي خود را در افکار عمومي ايرانيان تبرئه کند. خدمتي که برخي کانون‌ها و افراد در حوادث اخير به تطهير تاريخ استعمار بريتانيا کردند سزاوار دريافت نشان «شواليه‌گري»، و حتي فراتر از آن، از ملکه بريتانياست. «توطئه انگليس» خواندن بزرگ‌ترين اعتراض ملّي به نتيجه انتخابات رياست‌جمهوري را، که ميليون‌ها ايراني در آن سهيم‌ بودند، آيا نمي‌توان بزرگ‌ترين خدمتي ناميد که به استعمار بريتانيا انجام گرفته است؟

من مورخ، که دو دهه از بهترين سال‌هاي زندگي خود را وقف پژوهش در اين حوزه کردم و با خون دل تاکنون پنج جلد قطور از پژوهش خود را، بالغ بر 2700 صفحه، در ايضاح ابعاد ناشناخته نقش استعمار بريتانيا در تاريخ جهان و ايران منتشر نموده و بيش از اين يادداشت‌هاي منتشر نشده گرد آورده ‎ام، بيش از ديگران حق دارم به اين رويه معترض باشم.

من حاصل يک عمر پژوهش خود را يک شبه بر باد رفته مي‌بينم. فردا با چه رويي بايد از نقش بزرگ استعمار و امپرياليسم و کانون‌هاي توطئه‌گر زرسالار در فروپاشي جامعه ايران، از سده شانزدهم تا به امروز، سخن بگويم؟ فردا چگونه مي‌توانم کردارهاي محيلانه سِر گور اوزلي و سِر هنري دراموند ولف و ديگر کارگزاران استعمار بريتانيا را تبيين کنم؟ چگونه مي‌توانم از نقش بريتانيا در تجزيه هرات يا سيستان سخن بگويم و خوانندگان جوان کتاب‌هايم اين سخنان را باور کنند؟ چگونه مي‌توانم حاصل پژوهش مفصل خود را درباره نقش بريتانيا در کودتاي 1299 و صعود سلطنت پهلوي منتشر کنم؟ چگونه مي‌توانم باز از کودتاي 28 مرداد 1332 و نقش جرج کندي يانگ و شاپور ريپورتر سخن بگويم؟ چگونه مي‌توانم باز هم از فراماسونري سخن بگويم زماني که بي‌پروا برجسته‌ترين چهره‌هاي تاريخ انقلاب اسلامي و نظام جمهوري اسلامي ايران، آيت‌الله هاشمي رفسنجاني و ميرحسين موسوي و سيد محمد خاتمي، را به «فراماسون» بودن متهم مي‌کنند!

مردمي که به چشم حوادث امروز را مي‌بينند، مي‌بينند کساني براي توجيه عملکرد خود، به‌ناگاه پاي بريتانيا را به معرکه کشيدند، چگونه به پژوهش‌هاي من اعتماد خواهند کرد؟ آيا محق نيستند اگر گمان برند در گذشته نيز به سان امروز بوده است؟ آيا محق نيستند اگر سخنان آرامش دوستدار و همايون کاتوزيان و صادق زيباکلام و جواد طباطبايي و احمد اشرف و ديگراني را بپذيرند که، برخلاف شيوه نگرش و پژوهش من، نقش استعمار در عقب‌ماندگي ايران را انکار مي‌کنند و عقب‌افتادگي جامعه ايراني، و ساير جوامع شرقي، را به «استبداد شرقي» يا «فرهنگ اسلامي» نسبت مي‌دهند. گويي اين استبداد در ذات اسلام است و از آن گريزي نيست. جواناني که بايد خوانندگان کتاب‌هايم باشند، سخن من مورخ را باور کنند يا آن‌چه را که به چشم مي‌بينند؟

10- ميرحسين موسوي از سرنوشت انقلاب «احساس خطر» کرد، و اکنون درمي‌يابيم اين احساس تا چه پايه درست و به موقع بود، و خود را نامزد رياست‌جمهوري نمود. او رئيس‌جمهور نشد ولي جنبشي را پديد آورد که مي‌تواند آرمان‌هاي انقلاب اسلامي را احياء کند و ايران اسلامي را، که به جراحي عميق نيازمند است، جراحي کند.

ميرحسين اين «احساس خطر» را به بسياري از دلسوزان انقلاب، از جمله در حوزه‌هاي علميه، تعميم داد و بر ايشان تلنگري بزرگ وارد کرد. اينک آنان اين هشدار امام راحل را درمي‌يابند که: «حواستان را جمع کنيد که نکند يک مرتبه متوجه شويد که انجمن حجتيه‌اي‌ها همه چيزتان را نابود کرده‌اند.» [7]

ميرحسين رئيس‌جمهور نشد زيرا، باز هم، «مشيتي» در کار بود. اگر ميرحسين موسوي به سادگي رئيس‌جمهور مي‌شد، بايد چهار يا هشت سال با کارشکني ديوان‌سالاري فاسد و کانون‌هاي قدرت مبارزه مي‌کرد، کانون‌هايي کثير و توانمند که در پيرامون اين و آن در هر شهر و شهرکي دکه‌اي گشوده‌اند، و معلوم نبود از کوران اين مبارزه «خوش‌نام» بيرون مي‌آمد.

اگر ميرحسين رئيس‌جمهور مي‌شد، معلوم نبود کساني که ورود او به عرصه انتخابات سخت ناخشنودشان کرد ولي اندکي بعد در پيرامون ستادهاي او گرد آمدند و کوشيدند پرچم او را، و دولت آينده او را، خود به دست گيرند، چه مي‌کردند و ميرحسين بايد با ايشان چه مي‌کرد.

همان مشيتي که انقلاب اسلامي را در بهمن 1357 پيروز کرد، همان مشيتي که در سي سالگي خاموش انقلاب به‌ناگاه و به‌دور از انتظار همگان جنبش نوزايي انقلاب اسلامي را پديد آورد، آينده را نيز رقم خواهد زد. به‌گفته استاد شهيد مرتضي مطهري، الامور مرهونة باوقاتها.

چندي پيش به دوستي گفتم:

اين خواست خداوند بود که موسوي رئيس‌جمهور نشد. اگر مي‌شد تمامي شبکه‌هاي فساد، که تداوم وضع موجود را مي‌خواهند، با تمامي اقتدار در برابرش مي‌ايستادند و معلوم نبود پس از چهار يا هشت سال چگونه از مرداب مديريت کشور خارج مي‌شد. اينک مي‌بينم که مشيت الهي نخواست ميرحسين در چنين مردابي گرفتار شود. او زماني رئيس‌جمهور خواهد شد که واقعاً بتواند ريشه‌هاي فساد را قطع کند.

ميرحسين موسوي نشان داد که مي‌تواند به شکلي حيرت‌انگيز و بنيادين روان‌شناسي سياسي و اخلاق اجتماعي را دگرگون کند. ميرحسين نشان داد که بزرگ‌ترين ذخيره براي نوزايي انقلاب اسلامي و احياء آرمان‌هاي امام راحل است؛ ذخيره‌اي بس گران‌سنگ که تا پيش از اين ناشناخته بود. ميرحسين بايد زماني رئيس‌جمهور شود که بتواند نوزايي راستين را براي ايران اسلامي به ارمغان آورد. شأن ميرحسين موسوي اين است.


1- شهبازی، «مولانا و داستان وزیر یهودی»، 11 شهریور 1387. [+] برای آشنایی بیش‌تر بنگرید به: شهبازی، «توضیحی ضرور درباره یهودیان و بهائیان مخفی»، 21 تیر 1388. [+]

2- شهبازي، زرسالاران، ج 2، صص 346- 347.

3- «کاهنان فينحاس» Phineas Priesthood نام تروريست‌هاي افراطي مسيحي است در ايالات متحده آمريکا. «کاهنان فينحاس» تا سال 1991 ناشناخته بودند و در پنهانکاري کامل عمل مي‌کردند. در اين سال براي اولين بار اف. بي. آي. با نام اين فرقه به‌خاطر شرکت يکي از آنان در يک فقره قتل آشنا شد. اين جريان، که در قالب يک گروه متمرکز نيست، نام خود را از فينحاس کاهن،‌ نوه هارون، در «عهد عتيق» (سفر اعداد، 25/ 6- 13) گرفته است. مردي از بني‌اسرائيل زني مدياني را به خيمه خود آورد. فينحاس نيزه به‌دست گرفت و به داخل خيمه رفت و هر دو را کشت. بدينسان، «وبا از بني‌اسرائيل رفع شد.» «و خداوند موسي را خطاب کرده گفت: فينحاس بن العازار بن هارون کاهن غضب مرا از بني‌اسرائيل برگردانيد چون‌که با غيرت من در ميان ايشان غيور شد تا بني‌اسرائيل را در غيرت خود هلاک نسازم. لهذا بگو اينک عهد سلامتي خود را به او مي‌بخشم و براي او و براي ذريتش بعد از او اين عهد کهانت جاوداني خواهد بود زيرا که براي خداي خود غيور شد و به جهت بني‌اسرائيل کفاره نمود.»

بر اساس اين اسطوره، «کاهنان فينحاس» خود را مأمور اجراي همان رسالتي مي‌شمرند که فينحاس بر عهده گرفت. آنان نيز براي برگردانيدن غضب الهي از آمريکا قتل عاملان فساد را واجب مي‌دانند. اين عاملان فساد، از نظر ايشان، «يهوديان» و «انگليسي‌ها» هستند. به‌زعم آنان، «يهوه» (نام توراتي که کاهنان فينحاس براي «خداوند» به کار مي‌برند) انسان سفيدپوست را طبق صورت خود خلق کرد و سفيدپوستان همان قوم بني اسرائيل هستند. انسان‌هاي غيرسفيد نژادهاي پست‌ترند و يهوديان از نسل شيطان‌اند. شياطين يهودي دولت‌ها را قبضه کرده و براي ساختن «نظم نوين جهاني» مي‌کوشند. «کاهنان فينحاس» خود را مأمور اجراي حدود الهي عليه کساني مي‌دانند که نژاد سفيد را آلوده مي‌کنند؛ آن‌گونه که فينحاس کاهن يک بني‌اسرائيلي را به دليل ازدواج با زني مدياني کشت. آنان فراموش کرده‌اند که همسر موسي (ع)، دختر شعيب (ع)، نيز مدياني بود!

4- «اُم شينريکيو» Aum Shinrikyo فرقه تروريستي مذهبي مقتدر در ژاپن است. اين فرقه را در سال 1986 فردي به‌نام گيزو ماتسوموتو تأسيس کرد که بعدها نام «آساهارا شوکو» را بر خود گذارد. نام اين فرقه را در انگليسي «دين حقيقت برتر» ترجمه مي‌کنند. اين فرقه در اصل بودائي است ولي به‌شدت در انتظار آخرالزمان است و تهديد اصلي را از جانب آمريکا مي‌داند که به اعتقاد آساهارا مخلوق فراماسون‌ها و يهوديان و دشمن ژاپن است. آساهارا سال 2000 ميلادي را «آرماگدون» (آخرالزمان) مي‌دانست و معتقد بود در اين سال بشر در اثر حملات شيميايي و گاز سمي نابود خواهد شد. او اعضاي فرقه را به آمادگي براي فرارسيدن قريب‌الوقوع «آرماگدون» فرامي‌خواند از طريق ايجاد پناهگاه‌هاي مقاوم در برابر حملات اتمي. تعداد قابل توجهي از اعضاي اين فرقه داراي تحصيلات عالي در رشته‌هايي چون پزشکي و شيمي و بيولوژي و مهندسي هوايي بودند. در سال 1993 آساهارا يک گروه 16 نفره پزشک و پرستار را براي يافتن ويروس‌هاي جديد به زئير اعزام کرد. فرقه اُم در 20 مارس 1995 متروي زيرزميني توکيو، بزرگ‌ترين متروي زيرزميني جهان، را با گاز سارين مورد حمله قرار داد. ساخت گاز سارين به تجهيزات پيشرفته و تخصص نياز دارد و با وسايل ابتدايي ميسر نيست. در اين زمان دارايي فرقه حدود يک و نيم ميليارد دلار تخمين زده مي‌شد. روزنامه گاردين در 15 ژوئيه 1999 شمار اعضاي فرقه را در ژاپن دو هزار نفر ذکر کرد از جمله 500 کادر تمام وقت که در مراکز فرقه متمرکزند. فرقه اُم در تايوان، نيويورک، مسکو و نقاط ديگر جهان داراي شعبه و اعضاي قابل توجه است. اين فرقه از روسيه سلاح‌هاي فراواني خريداري کرده، و در ايالات متحده آمريکا، ژاپن، تايوان و استراليا داراي ده‌ها شرکت کامپيوتري و شيميايي و بيمارستان و غيره است.

5- آفاق را گرديده‌ام، مهر بتان ورزيده‌ام، بسيار خوبان ديده‌ام، ليکن تو چيز ديگري! (اميرخسرو دهلوي، غزل 607)

6- حسين شريعتمداري، «حزب يا ستون پنجم؟!»، کيهان، شنبه 13 تير 1388، ص 2.

7- صحيفه امام خميني (ره)، بخش ضميمه، ص 579. 


توضيحي ضرور درباره يهوديان و بهائيان مخفي

فايل PDF براي چاپ

مي‌گويند يك يهودي در همدان مسلمان شده بود. بعد خيلي به آداب اسلام پايبند شده بود؛ خيلي زياد! اين موجب سوءظن مرحوم آسيد عبدالمجيد، كه يكي از علماي همدان بود، شده بود كه اين قضيه چيست. يكوقت خواسته بودش، گفته بود كه تو مرا مي‌شناسي؟ گفت: بله. گفت: من کي‌ام؟ گفت: شما آقاي آسيد عبدالمجيد. گفت من از اولاد پيغمبرم؟ گفت: بله. تو كي؟ من يك يهودي بودم، پدرانم يهودي بودند و تازه مسلمان شده‌ام . گفته بود: نكته اين كه تو تازه مسلمان كه همه پدرانت هم يهودي بودند و من هم سيد و اولاد پيغمبر و ملا و اين چيزها، تو از من بيش‌تر مقدسي، اين نكته اين چيست ؟ من شنيدم كه يهودي گذاشت و رفت! معلوم شد حقه زده. يك قضيه‌اي بوده. مي‌خواسته با صورت اسلامي كارش را بكند. تو يهودي‌ها اين‌گونه كارها هست. [1]

علاوه بر گفتار فوق، امام خميني در موارد ديگر نيز به پديده «يهوديت مخفي» و پيوند آن با «بهائيت مخفي» توجه کرده و در اين زمينه هشدار داده‌اند. براي مثال، حدود پنج ماه پيش از قتل حسنعلي منصور و صعود اميرعباس هويدا به صدارت، که به يک خانواده سرشناس بهائي تعلق داشت، درباره نفوذ صهيونيسم در ايران و پيشينه تروريسم بابي- بهائي و خطر نفوذ بهائيان مخفي در دستگاه‌هاي دولتي فرمودند:

«اين عمال اسرائيل در ايران هر جا انگشت مي‌گذاري مي‌بيني که يکي از اين‌هاست. مراکز حساس، مراکز خطرناک، والله مراکز خطرناک براي تاج اين آقا. ملتفت نيستند اين‌ها. اين‌ها آن‌ها بودند که در شميران توطئه کردند ناصرالدين‌شاه را بکشند [و] مملکت ايران را قبضه کنند. شما تاريخ نگاه کنيد. تاريخ که مي‌دانيد. در نياوران توطئه کردند. در نياوران چند نفر رفتند ناصرالدين‌شاه را ترور کنند و يک عده هم در تهران بودند که حکومت را قبضه کنند. اينها حکومت را از خودشان مي‌دانند. اين‌ها در کتاب‌هاي‌شان نوشته‌اند، در مقالات‌شان نوشته‌اند حکومت مال ماست، بايد ما يک سلطنت جديدي به‌وجود بياوريم، يک حکومت جديدي به‌وجود بياوريم، حکومت عدل... آقا بترسيد از اين‌ها. يک جانورهايي‌اند اين‌ها.» [2]

از آنجا که کانون‌هايي منسجم و متنفذ در اينترنت و ساير رسانه‌ها، عامدانه و با هدف مهجور ماندن تحقيقاتم، تعريض‌هاي مرا به «يهوديان مخفي» و «بهائيان مخفي» تعرض به تمامي يهوديان و پيروان فرقه بهائي، به‌طور عام، جلوه مي‌دهند و از اين طريق مي‌کوشند مرا فردي بنمايانند که يا عميقاً دستخوش «توهّم توطئه» است يا داراي گرايش‌هاي به‌غايت متعصبانه ضد يهودي و ضد بهائي، توضيح زير را ضرور مي‌دانم:

کساني را ديده‌ام، مانند آقايان رجبعلي مزروعي (در محفلي دوستانه) يا احمد زيدآبادي (در نوشته‌هايش، به تلويح يا به تصريح)، که گاه بدون خواندن حتي يک صفحه از کتاب «زرسالاران» مرا به «توهّم توطئه» متهم مي‌کردند، و يهودياني را ديده‌ام، مانند گوئل کوهن، دانشمند سرشناس يهودي ايراني مقيم بريتانيا، و هارون (پرويز) يشايايي، رئيس پيشين انجمن کليميان ايران، که کتاب فوق را به دقت مطالعه کرده و در ديدار با من آن را محققانه خواندند. تنها ايراد دکتر گوئل کوهن بر کتاب، نام «زرسالاران يهودي» در عنوان آن بود که به‌زعم وي عدم بي‌طرفي را به ذهن متبادر مي‌کند. يشايايي مي‌گفت دختر دانشجويش کتاب را با علاقه به‌طور کامل خوانده است.

«يهوديت مخفي»، و به تبع آن «بهائيت مخفي»، عاملي بسيار مهم و مؤثر، و به همين ميزان ناشناخته، در تحولات تاريخ معاصر ايران است که به‌کلي مسکوت مانده بود و به جدّ مي‌کوشند اين سکوت شکسته نشود. پس از انتشار پنج جلد از کتاب «زرسالاران» و رساله مهم «جُستارهايي از تاريخ بهائي‌گري در ايران» [+] که تنها بخشي از پژوهش سنگين بيست ساله من در اين حوزه است، تلاش مي‌کنند، يا از طريق «توطئه سکوت» يا اشاعه موهوماتي به‌ظاهر مشابه با سخنان من، اين شناخت را به بيراهه برند.

در «زرسالاران» دقت در پرهيز از پيشداوري‌هاي تعصب‌آميز مشهود است و، به دليل پيش‌بيني اين‌گونه تهاجم‌ها و براي پيشگيري از اين‌گونه برداشت‌ها، در مقدمه آن توضيحات مفصل عرضه کرده‌ام. [+] در اين کتاب به روشني تفاوت تلقي خود را از «يهوديان» و تمايز ايشان با «يهوديان مخفي» و زرسالاران يهودي همبسته با استعمار جديد بيان کرده و برخي يهوديان نامدار را، چون والتر راتنو و اميل پرر و اسپينوزا، ستوده و جنبش روشنگري يهودي (هاسکالا) و «روشنگران يهودي» (ماسکيليم)، چون موسي مندلسون، را با نگاه مثبت معرفي نموده‌ام. در مقاله «تأمّلي در مسئله بهائيت» [+] نيز ديدگاه خود را درباره تفاوت ميان عامه بهائيان و «بهائيان مخفي» به وضوح عرضه کرده و حتي حرکت‌هاي مشکوک يا تعصب‌آميز عليه بهائيان معمولي را افشا نموده‌‌ام. [+]

«يهوديت مخفي» Crypto- Judaism پديده‌اي واقعي است نه موهوم. در منابع يهودي، از جمله در دانشنامه‌هاي مرجع يهودي چون «جوداييکا» و «دائرة‌المعارف يهود» [+]، اين عنوان کاربرد رسمي گسترده دارد و در مدخل‌هاي مستقلي چون «يهوديان مخفي»، [+] «انوسيم»، [+] «مارانوها»، [+] «دونمه»، [+] «جديدالاسلام‌هاي مشهد» [+] [+] [+] و غيره بدان پرداخته شده. يهوديان و غير يهوديان در اين زمينه صدها کتاب و مقاله نگاشته‌اند.

«يهودي مخفي» با آن يهودي که به راستي باور به دين خود را از دست داده، اين باور را علني کرده و از جامعه يهودي جدا يا طرد شده تفاوت دارد. جوداييکا اين گروه را «مرتدين» مي‌نامد، در مدخلي جدا از مدخل «يهوديان مخفي» با نام «ارتداد» Apostasy به ايشان مي‌پردازد، [3] و ميان آنان با «يهوديان مخفي» تفاوت قائل است. «دائرة‌المعارف يهود» «يهوديان مخفي» را چنين معرفي مي‌کند: «يهودياني که خود را پيرو دين ديگر معرفي مي‌کنند ولي در خانه‌هاي خود در خفا مناسک يهودي را به جا مي‌آورند.» [+]

يکي از سرشناس‌ترين نمونه‌هاي «يهوديان مخفي» دکتر هکتور نانز، پزشک مخصوص اليزابت اوّل، است و نمونه‌هاي سرشناس «مرتدين» يهودي آبنر برغشي و اسپينوزا. آبنر در اوائل سده چهاردهم ميلادي در کاستيل (اسپانيا) واقعاً به مسيحيت گرويد، اسپينوزا، که اعقابش «يهودي مخفي» بودند، [+] در هلند سده هفدهم واقعاً از يهوديت گسست ولي دين ديگري برنگزيد.

سرشناس‌ترين فرقه «يهودي مخفي» در جهان اسلام «دونمه»‌ نام دارد. دونمه، به معني «برگشته» و «جديدالاسلام»، به گروهي از يهوديان ساکن عثماني اطلاق مي‌شود که در سده هفدهم ميلادي، به پيروي از شابتاي زوي، يهودي که خود را مسيح موعود يهوديان معرفي مي‌کرد، و ناتان غزه‌اي، يهودي ديگر که در مقام مدعي «پيامبري» کردار شابتاي را توجيه مي‌نمود، توده‎ وار به اسلام گرويدند. اينان در طول دو سده نظام عثماني را گام به گام از «درون» تسخير کردند و سرانجام آن را منهدم نمودند. «جوداييکا» نهان‌پيشگي دونمه‌ها را چنين توصيف کرده است:

دونمه‌ها در ظاهر خود را مسلمان مي‌خواندند و به شدت مقيد به انجام ظواهر اسلامي بودند. نخستين گروه دونمه‌ها در حوالي سال 1690 به زيارت مکه رفتند. معهذا، آنان "يهوديان مخفي" بودند و به شکل پنهان مناسک خود را، که آميزه‌اي از مناسک سنتي يهودي و آداب جديد است، انجام مي‌دادند. در زمان جنگ اوّل جهاني، تعداد آن‌ها 10 الي 15 هزار نفر تخمين زده مي‌شد. دونمه‌ها نوشته‌هاي خود را بر روي کاغذهاي بسيار کوچک مي‌نگاشتند که به راحتي قابل مخفي کردن بود. دونمه‌ها چنان ماهرانه موفق به پنهان کردن مسائل دروني خود بودند که تنها منبع شناخت ايشان شايعاتي بود که در بيرون از آنان در پيرامون‌شان وجود داشت. [4]

تأکيد مي‌کنم که اين فرقه بيش از دو سده در عثماني فعاليت پنهان کرد، در مراکز مهم قدرت عثماني نفوذ نمود و تلاش اين فرقه سهم بزرگ در فروپاشي عثماني داشت. تحقيقات من در اين زمينه در جلدهاي بعدي «زرسالاران» منتشر خواهد شد.

فرقه دونمه تنها به عثماني محدود نبود. يعقوب فرانک شاخه‌اي از آن را در شرق اروپا بنا نهاد که، چون دونمه‌هاي عثماني، مناسک پنهان جنسي از آداب دروني‌شان بود. اين فرقه «فرانکيست» نام گرفت و حتي به درون جامعه کشيشان مسيحي و اشرافيت هابسبورگ نفوذ کرد. امروزه، بسياري از فرانکيست‌هاي شرق اروپا و اتريش به آمريکاي شمالي مهاجرت کرده‌اند. به‌نوشته جوداييکا، فرقه دونمه، علاوه بر عثماني، از سده هيجدهم ميلادي در يمن، ايران و شمال آفريقا نيز گسترش يافت. [5] جوداييکا، در جاي ديگر، ترکيه، ايتاليا، لهستان، مراکش و کردستان را از مراکز حضور فعلي اين فرقه معرفي مي‌کند. [6]

آشنايي با پديده «يهوديت مخفي» واجد اهميت فراوان در تبيين برخي تحولات تاريخ معاصر ايران است. براي شناخت اين پديده سال‌ها کوشيده‌ام. دريافتم که «يهوديان مخفي» در بسياري از نقاط ايران فعاليت داشته و ريشه دوانيده‌اند ولي در تنها مکاني که اين پديده با نام رسمي فرقه دونمه شعبه يا شاخه پديد آورده دماوند است.

«گورستان و خرابه‌هاي کنيسه‌اي در دماوند گواه بر [قدمت] استقرار يهوديان در اين شهر است. در سده هفدهم، بابايي بن لطف، مورخ يهودي- ايراني، از يهوديان دماوند به‌عنوان يکي از هيجده جامعه يهودي ياد کرده که در جستجوي نسخ کاباليستي بودند و قرباني موج گروش اجباري [به اسلام] شدند. تبليغات فرقه شابتاي [دونمه] در ايران با نام شموئيل بن هارون دماوندي در پيوند است.» [7]

در ايران «يهوديت مخفي» با پديده‌اي مشابه و خويشاوند به‌نام «بهائيت مخفي» Crypto- Bahaism پيوند خورده است. نادر سعيدي، استاد دانشگاه کارلتون مينه سوتا، از بهائياني است که کوشيده تحقيقات من در اين زمينه را تخطئه کند و تمايزي را که ميان پيروان معمولي فرقه بهائي و «بهائيان مخفي» قائل هستم به عمد ناديده گيرد. سعيدي به نظرات من پرداخته ولي مثله شده و ابتر. [8]

بر دو گروه فوق، يهوديان و بهائيان مخفي، به همراه گروه‌هاي ديگر همچون وابستگان به سرويس‌هاي اطلاعاتي فعال در ايران، به‌ويژه سرويس اطلاعاتي اسرائيل (موساد)، نام عام نهان‌پيشه‌گان نهاده‌ام. به دليل اهميت اين پديده و جايگاه مرموز و بغرنج آن در تحولات امروز ايران، در آينده درباره ايشان بيش‌تر سخن گفته و خواهم کوشيد يادداشت‌هاي مستقلي درباره خاستگاه‌ها و مجاري متنوع «نفوذ» نهان‌پيشه‌گان در ايران عرضه کنم. اين «نفوذ» به نظام جمهوري اسلامي ايران منحصر نيست و سازمان‌هاي مخالف با اين نظام در خارج از کشور را نيز در برمي‌گيرد.


1- صحيفه امام خميني، ج 8، صص 143-144.

2- صحيفه نور، ج 1، ص 133.

3- Encyclopaedia Judaica, New York: Macmillan, 1971, vol. 3, pp. 201- 215.

4- Judaica, vol. 6, p. 150.

5- Judaica, vol. 14, p. 1221.

6- Judaica, vol. 14, p. 1243.

7- Judaica, vol. 5, p. 1252.

براي آشنايي بيش‌تر با فرقه دونمه بنگريد به: شهبازي، زرسالاران، ج 2، صص 331- 358؛ و نيز بنگريد به يادداشت «دماوند و فرقه‌هاي رازآميز». [+]

8- نادر سعيدي، «بهائي ستيزي و اتهام بهائيان به جاسوسي»، بخش سوّم، 25 دسامبر 2008. [+] 


Friday, February 18, 2011 : تاريخ آخرين ويرايش

 کليه حقوق مندرجات اين صفحه براي عبدالله شهبازي محفوظ است.

آدرس ايميل: abdollah.shahbazi@gmail.com

استفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است. چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.